The Faded



برای همه‌ی وقت‌هایی که تو نگاهم می‌کردی، آقایی جلوی پروژکتور چرت و پرت می‌گفت و تلاش می‌کرد عمر ما را بسوزاند، من کلمات را صد بار می‌خواندم تا بفهممشان و هم‌اتاقی آزاررسانم از قضا توی کلاس هم بی‌خیالم نمی‌شد.

برای کامپیوتر که ساینس است، مهره‌های سوخته و بی‌استعدادی که دل‌خوشیِ مهندسی را هم نزدیک است ازشان دریغ کنند، القاب، لباس‌ها، مقام‌ها، مهندس، ، نشانه‌ی خدا، حجت خدا و مسلمین، دکتر، اسکل، عمامه، مدیرگروه، عضو هیئت علمی، حمالْ‌برقی.

برای همه‌ی مناسبت‌های علمی که ی با فاتحه‌ها مع الصلوات به روح پاک خواجه نصیر الدین طوسی و هم صنفانش آغازشان کرد، جشن‌هایی که دختران توی کلیپ‌هاش حضور نداشتنند، آدم‌های تلخ و دوست نداشتنی که روزانه، موظف به اجرای ریز اوامرشان هستم و دنبال مهربانی و حسن اخلاقم هم هستند.

برای مامانِ خسته که از من دل‌گیر است و آن بابا ی گم شده در نقشِ محکم و بی‌غصه که تازه معلوم شده چه‌قدر دنبال تأیید ما ست، خواهرم که از ناتوانی من برای وقت گذراندن الکی با هم‌کلاسی‌های پخمه‌ام عصبانی است، پدربزرگم که منتظر است موهام را در دست بگیرد وقتی تقریباً همه‌اش را ریخته‌ام کف یک آرایشگاه در سه راهِ منظریه. هم‌سایه‌ی پیر و فضول که به قد مانتو و عرض شلوارم بی محابا چشم می‌دوزد. خانمِ شبرنگ که می‌خواهد از پشت تلفن به واسطه‌ی اعداد مطمئن شود من قدم به اندازه‌ی پسرش بلند هست؟

برای تلاش‌های چهارساعته‌ی میلاد در صفحه‌ی چت و نفهمی‌هایی که دیوانه‌ام می‌کنند، لفظ قلم حرف زدن کاشانی به خاطر این‌‌که به قیافه‌ام نمی‌آید خودِ دقیقِ آدم‌ها را بتوانم بپذیرم، نعیم که یک‌کاره می‌آید که بگوید برای من احترام خاص قائل است و می‌خواهم مشت بکوبم توی صورتش. امیر که می‌خواهد مرا نجات دهد بی‌آن که از او چیزی بخواهم. همه‌ی این کودکانِ تمام‌قد توی مخ.

برای همه وقت‌هایی که گند زدم به آدم‌ها به خاطر چیزهای کوچک و بزرگ و همه وقت‌هایی که نزدم. همه‌ی وقت‌هایی که در جواب حرف‌هایی که نباید، لب‌خند زدم به دلایلی که خودم هم نمی‌دانم.

برای چشم‌غره‌ی استاد جوان و کینه‌توزِ پایتون، برای محجل که بهترین نمره‌ی عمرم را از این سخت‌ترین درس مدیون نگاه نکردن‌های مریض‌گونه‌اشم، طاهری که به الگوریتم‌نویسی‌ام اعتقاد داشت. رئیس اعصاب‌خردکنِ انجمن،‌ کراشِ ریشوـم که مرا هم با خودش تا کجاها پایین کشید. کراش مُخم که با همان مخ تهیش خورد زمین وقتی ۱۲ تا پیام یک‌جا فرستاد در مدح کار گروهی.

تو را به دختر بودن وسط ۴۰ نفر و اول شدن وقتی که می‌گویند نمی‌شود این‌جا قسم. به حماقت‌ها و کله‌خری‌ها.

برای آهنگی که دو ساعت تمام روی آن قفل کرده‌ام.

برای سحر که نمی‌خواهم از دانشگاه رفتنش بدانم، اشتراکاتی که با مریم سرِ هیچ سخن‌ران و چرت‌بگو و کتابی ندارم و بر آن مُصر است، الفی که وبلاگش را خاک کرد وقتی کامنت‌های جواب نگرفته‌اش در بی‌چون سر به فلک گذاشته بودند و دل مرا ریش کرد، انگشتِ محکوم به اعدامی که روی جوین رفت توی کانال شیدا و شیدایی که روانم را درد می‌آورد، پیامی که کم کم زهر می‌شود، میم‌الفی که حالم را به هم زده و خیال ندارم پاکش کنم.

برای مریضیِ لاعلاجم. برای قلمی که کارکردش را از دست داده.

برای همه‌ی این روزهای سخت که به خاطر لحظه‌لحظه‌شان آینده، جهنم‌تر ازشان خواهد بود، این جنگِ نا برابر، لب‌خندِ مشتاق و مهجورم، کلماتِ به زبان نیامده‌ام، رنج‌های متحمل‌شده‌ام، تبعیض‌های به رضایت برده‌ام.

برای تنهایی‌ام، برای اشک‌هایی که کنج انزوا و مهلت ریختن نمی‌یابند، حنجره‌ای که تا زخم شدن تحمل می‌کند، هم‌راهی‌ای که طلب‌کارم، محبتی که فقط به تو بده‌کارم، به خاطر چیزهایی که در تو دیده‌ام طوری که هیچ‌کس نه دیده و نه می‌تواند ببیند و توصیف کند، برای ما.


این قسمت تراژیک عمرِ چون منی که یک عمر سرِ کار لباس و القاب افراد بودی. آدم رو تبدیل به ماشینِ آدم کشی می‌کنه. قوی‌تر از اون‌هایی که خودِ ما رو کشتند.
حقیقت اینَست که متیو همان مرد پای‌بند شریعت و ایده‌آل طلبی‌ست که من هماره خودم رو به دست و پاش می‌افکنم. این الگوی دیرینه‌ی پرستش برای من عوض نمی‌شه، من درست نمی‌شم و متی همون پسر کوچولوی عقده‌ایِ محروم می‌مونه که قلعه‌ی قدرتش، یه سیاه‌چالِ عمیق رو بغل کرده و تو بگو که پنهان کرده. من همون دخترکوچولوی مستأصلم که وقتی متولد شد، نمی‌تونست شیر بخوره و از قیاس وزن کم جاذب ترحم و توجه بود. همون دخترکوچولویی که هرگز تو رو رها نمی‌کنه و اگر نادیده‌ش بگیری، برای اثباتِ قدرتش به خودش، محکم‌تر تو رو می‌چسبه.
و انسان‌ها به همین راحتی عوض نمی‌شن. اما این دو راهیِ تغییر یا نابودی تعدیلشون می‌کنه.
فکر می‌کنی به ساده‌گی می‌شه آدم‌ها رو با لباس‌هاشون دسته دسته کرد اما این طور نیست. حتی منصب مقام معظم دنیوی نمی‌تونه تو رو بندازه تو دسته‌ی خوب»ها. اما ماها آدم نمی‌شیم. بازم وقتی عضلات خنده‌ی متیو فرو می‌ره توی چشمات، می‌افتی. خجالت‌آور و بدون این‌که اون بتونه از لباسای تو انتظار داشته باشه.
بعد، سکوت و تنهایی تقاص اشتباهت رو ازت می‌گیره. تو ام یکی دیگه از این مردم عوضی‌ای که عقلشون توی چشماشونه و به خاطرش چه روح‌هایی که ذبح نکرده‌ن.

بیو ت رو می‌خونم و می‌دونم متعلق به من نیست اما تو یگانه امیدِ اهل مطالعه و یا حتی ادای مطالعه‌ی منی که هر روز بزرگ‌تر و بزرگ‌تر می‌شی هم‌چنان که کوچک و کوچک‌تر. و شگفتا و عجباهایی نیستند که توی این تعارض از من بر بیان ؛ منم آن سیگنالِ هماره معلق میانِ دو لِولِ های و لو.
منم و هماره‌گیِ سودایی در سر. اقلاً این‌طور می‌شود فهمید از این "هماره‌گی" که من "اکنون" را مرده‌ام.
دوست دارم گذشته را جایی دفن کنم اما تنها نشانِ من از خواستن و تمنا همین تکه‌های شکسته و شرم‌آلوده‌ی گذشته ست.
هرگز فکر نمی‌کردم که زنده‌گی این‌طور تهی و بی‌دلیل و قانع‌نشده، در حالی که دلش توی حلقش نیست و جایی جا نگذاشته‌ش، بتونه بگذره. چنین دوازده‌وار وقتی نه می‌افتی، نه الفی، نه خیلی حالیته، نه هیچی بارت نیست.
و من از بی‌میلی به چیزهایی حرف می‌زنم که حرف زدن ازشان دلیلی قویست بر میل و نیاز شدید بهشان. خدایا من مشرکِ بالفعلِ سال‌ها و حتی عمری، بیست را درحالی سپری می‌کنم که بالقوه‌ام و یا شاید حتی دیگر نیستم و اما اخیراً تختِ پولادِ دشتی، خنده‌های توریسم را مجذوب کنج‌های ویرانه‌ام ساخته و. از سخن از تو هراسناکم در حالی که دیگر از تو نه.
سفر جز بر رنج من نیفزود.
و این، میانِ من و تو ست و پشتِ دروغ‌های تشکر آمیزم که حتی بهشان فکر نمی‌کنم. این‌که همه‌ی آن سفرهایی که مرا به خودم بازگرداننده بودند، هرگز نمی‌آیند و نمی‌رسند و من جز رنج و افکارِ بی‌نتیجه با خودم جا به جا نمی‌کنم روی این زمینِ بی‌لطف، وسط این نزاعِ ناعادلانه‌ی زیستی.
دریا چنان که باید و یوزد تو، لطف نداشت. ماهیانِ شوربختی که مقتولِ جذر و مد بودند در ساحل. مرا یاد خودم می‌انداختند. نه حتی صیادی قصد قبض جان و تنشان را کرده بود و ماهی دیگری. این‌قدر نخواستنی و تنها. نه حتی برای دشمنانِ علمی‌ات. جاذبه‌ی ماه بود یا دافعه‌ی زمین و دریایی که از خود رانده بودشان. من نمی‌دانم. 
وسط به هم ریخته‌گی افکار من تو باید بنشینی و زنجیر به دست بگیری و این ها رو به زنجیر کنی و منو به زنجیر کنی و خیلی به ساده‌گی، من چه لذتی می‌برده‌ام از رنج‌های ساخته‌گی که با اختیار و انتخاب خودم می‌کشیدم. حالا منم خرد و خراب و اما نه‌مست. با تو و همه‌گانی که وقت مستی زنجیر به دستشان دادم. طلب‌کار فریاد و زجر منی و اما من نسبت به هرچیز دل‌زده‌ام و عذاب دیگر لذتی برای من به بار نمی‌آورد. من از آزادی‌ام زیر همه‌ی این طناب‌هایی که در آغوش تنگشان در حالِ فشرده شدنم، دل بریده‌ام، از تقاضا، از ستیز.
بیش‌تر که سفر می‌کنم، بیش‌تر می‌فهمم که خانه و قرارگاهی روی این زمین نیست که متعلق به من باشه و یا من متعلق بهش. فقط رفتن آرامم می‌کند و دل‌تنگی!. فضای خانه و آدم‌های خانه نفس‌گیرند. رفیقان کمند. کم‌تر از انگشتانِ دست. آن رفیقِ دل‌انگیزی که بی هیچ هراسی به من بگوید همه‌ی آن دل‌داده‌گی‌های خاک گرفته‌ی گذشته چه مشمئزکننده بوده‌اند.

* عنوان ربطی به متن ندارد ولی.

دراز کشیده بودم پشت به تمام فضاحتی که روی زمین از خودم به جا گذاشته‌م، زل زده بودم به جای خالی آسمون روی سقف خرابه. چند ده شب می‌شد که خواب از من گریخته بود و باز نیومده بود.

خواهرم
همین طوری که دلش محکم و شدید می‌تپه، محکم و شدید تپید به در. مثل پرنده‌ای که دقیقاً وقتی اوج گرفت و باد رفت زیر بال و پرش برای رقصیدن، آسمون غرید و محکم کوبیدش به دیوارِ ناهموارِ این خرابه. مثل من. ایستاد بالای سر حال وخیمم. همیشه همین‌طوره. تلاشش برای مراقبت از من قشنگ نیست. جنون آمیزه.

اما من سرش داد نکشیدم، کلمات وحشیم رو پرت نکردم سمت صورتش. هیچ وقت نمی‌کنم. فقط تخیلش کمی تسکینم می‌ده. اما این بار تحمل هم نکردم. من فقط تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده سعی نکنم براش توضیح بدم همه چیز چه‌قدر غیر قابل چشم پوشی و عذاب آوره. من فقط سعی کردم اشکی نشونش ندم.

ولی چه سود؟ این تلاش‌های بیهوده برای چیه؟ این سوال دیوانه‌ام کرده و از بس که این شهر، دیوانه پس انداخته، کسی منو نمی‌شناسه و چه اهمیتی داره؟

پرنده از غرش آسمان جان نداد. وقتی خورد به دیوار هنوز جان داشت. وقتی جان سپرد که فهمید آسمون هم معصوم نیست. فهمید اون شهری که عمری به خیالش شبیه بهشت بود، از قطعه‌ی وسطیِ گورستان خودش جهنم‌تره.

اگه زمان تا این‌جا نیومده بود، من توی عذابم حل شده بودم. حالا توی گوناگونی و ناهم‌سانیشه که برای انحلال مردد مونده‌م و باید اسم این رو شانس و یا اقبال و بخت بلند گذاشت؟ نمی‌دونم که. نه.

و این عذابی نیست که برای رسیدن تا کرانه‌ش صبر کنم. این عذاب عمر نداره، ابدیه. خوب می‌دونم اما ادامه می‌دم. 

هنوز وقتی به مادر صالحه فکر می‌کنم، دلم می‌ترکه.

نمی‌دونم بالای سر کدوم جنازه‌ست که نمی‌تونم زاری رو بس کنم. شاید مال خودمه.


در ناپیوسته‌گی آزار تو همین بس که نگاه می‌کنی و سخن نمی‌گویی. سخن که می‌گویی، نگاه نمی‌کنی. همه‌ی عالم می‌دانند این بدترین کاری است که می‌شود با من کرد و تو نه. و فی الواقع منِ بی‌هنر همیشه‌ی تاریخ را چه بهانه‌ای برای نوشتن داشته‌ام جز به اوج رسیدنِ گاه و بی‌گاهِ آسیب‌زایی کیفیات نگاه تو؟ نگاهِ تو که هرچه پیش می‌رویم از ارتفاعِ آرمانی‌اش کاسته می‌شود اما از شکوهش نه ؛ که خواستنی‌تر می‌شود.
هرچه عیان‌تر می‌شود که تیر نگاهی نیست و قلب، جز بت‌کده‌ی کوتاه‌قامتان نیست و خونِ من به گناهان موروثی آلوده‌است، زنده‌گی تحمل‌پذیرتر می‌شود و این شاید از آن است که ما هرگز در حدود هم نمی‌گنجیم و گناهان، ما را نزدیک‌تر، دست‌یافتنی‌تر و برای شوخیِ "تعالی" بشر، بی‌اهمیت‌تر می‌کنند. در سطوح پایین‌تر، بوسیدن نگاه‌های [انگاری برای ابد] ناشیانه‌ات، محتَمِل‌تر است. تو می‌دانی. گرچه که گمان می‌کنی در خطایِ خیره شدن که جزای آن جز هبوط و تنهایی و زنجیر نیست، یک‌تایی. روحت هم خبر ندارد از شکنجه‌گری که در من ساخته‌ای و حقیقتاً هرچیز بیش از آن‌که مربوط به ستاییدن تو و لذاتِ متعاقب از [فقط] بودنت باشد، مربوط است به رنج، درد، تحمل.
و من تو را جز برای نگاه کردن به من نمی‌خواهم. همین‌قدر کوچک و پیچیده در نیاز.
اما من نمی‌خواستم این چیزها را بگویم. من نمی‌خواهم با تو حتی کلامی بگویم ؛ این نگاه خیره و تشنه را نمی‌خواهم هرگز در چین و شکن کلمات ببازم.
حضورت آزارم می‌دهد، نبودت آزارم می‌دهد. هستی‌ات آزارم می‌دهد و من پس از مدت‌ها عذاب بردن از تماشای اجباریِ چهره‌ی نازیبای واقعیات، گوشه‌ی خلوتی یافته‌ام برای خیال. گوشه‌ای که می‌توانم خودم را پیدا کنم درحالی که میان شعله‌ی نگاهت تا مرگ می‌رقصم و این تنها منظره‌ی زیبا به چشم منَست. آن گوشه‌ای که خود را در آن با شیون‌ها، سکوت‌ها و پنهان‌کاری‌ها و بزرگ‌نمایی‌هام وقتی رنجی به من می‌رسد، بشناسم. به من آموخته‌ای که دردها بهترین منافذ نفوذ به روح آدم‌ها و بهترین آینه‌ها برای نگریستن در خودند.
دوست دارم بتوانم آن‌قدر طولانی بنویسم که نتوانی بخوانی. مثل گذشته. من تو را با همه‌ی جمعیت بت‌های دلم اشتباه گرفته‌ام. اما حقیقتش، مانند تو هرگز نیامد. کسی که سعی نکند برای تسلی خودش ضعف‌های مرا ایگنور کند بلکه آن‌ها را به نحوی کشنده در آغوش بگیرد. بزرگوارانه مرا به خودم نشان بدهد. با محل زخم‌های شرم‌آور طوری بازی کند که نتوانی باور کنی این زخم‌ها تو را از همه زیبا رویان جهان، تماشاکردنی‌تر کرده. چنین خودشیفته‌وار. مانند تو هرگز نیامد. حتی تو. از توصیفاتم متنفرم و همیشه امید داشته‌ام تو بفهمی.
و اما میان این‌همه رنج، بهره‌ی من از حضور تو چیست؟ از این نگاهِ نا معمول؟ گوشه‌ای برای خیال و آن توانِ تاب‌آوری که هیچ‌کس در خود سراغ ندارد تا تو زل می‌زنی به دستانِ زیرِ چانه‌اش.
از تو متنفرم. تنها به این دلیل که تو را جز برای نگاه کردن به خودم نمی‌خواهم، از تو متنفرم و من آمده بودم این‌جا تا بنویسم تازه‌گی دریافته‌ام کند و کاوِ وحشیانه در انحاءِ مواجهه با رنج‌ها و اصلاً همه‌ی آن‌چیزها که ما را می‌آزارند، التیام‌بخش‌ترین مرهمی‌ست که شناخته‌ام. می‌خواستم بگویم اگر من آزارت می‌دهم، باید شل کرد. و اما نمی‌دانم این را چه‌طور باید به تو رسانید.
برای همه این لاطائلات از من امید ببُر و بس کن. چرا که من پریشان‌تر از این نمی‌شوم و گمانم کمی هم‌دلی بشود توی تو پیدا کرد

- این نوشته برای حدود ۳ ماه قبله. امید داشتم که ختم بشه. اما چیزیده شد درش. به رسم تکراری فجایع سراسر عمر.

میگوئل، از تو می‌پرسند که آخرین روزهای ۹۷ را چه‌گونه گذراندی؟ و تو همه‌ی آن کواسشن‌ها و فیلدهای خیلی بی‌رحمشان را (به لحاظ محدودیت کاراکتری) نادیده می‌گیری. اما دیر یا زود باید به این سوال پاسخ بدهی. برای قول و قراری که هرگز درست و حسابی به جا نیامد ؛ نه از بدقولی، بیش‌تر از ظرفِ کوچک و آوارِ بزرگ.
اما من به تو می‌گویم. گرچه که طرفِ قرار رفته باشد و هرگز باز نیامده باشد.
آخرین روزهای این سال برای من آرام‌تر و زیباتر از همه‌ی لحظاتش سپری می‌شود. سرد و بارانی و اشباع از دردهای تنی، روانی و دست آخر روان‌تنی.
با درد دندان و شقیقه و بوی میخک و پانسمان در تمام مجاری تنفسی و گوارشی‎ام، با بغضِ locked up در اندرونی و پرده اشکی که گرچه مدام پلک زدم، به همان مدامی خود را rebuild کرد. با معده‌ای خالی و قلبی لبالب. پر از دل‌انگیزیِ دل بریدن و پر از اندیشه‌ی مرگ. با سری نه خیلی پر از هوای تو اما گیج و مضطرب از این بِیتِ یکی مانده به آخر که
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
اما این لحظاتِ آخر اصلاً حساب نیستند. لحظه‌ای که از هر خری می‌آیی پایین و هرچیز را give up می‌کنی و هرکس را که بیرون مانده، در دل می‌نشانی و با همه گندهای وجود صلح می‌کنی. مثل من که توی این باران با یک لا قبا پشتِ درهای شیشه‌ای (که به مراتب از آن آلومینیومی‌ها شکنجه‌گر ترند) گیر افتاده‌ام و آن قدَر جسمم به تنهایی درد می‌کند که می‌توانم بنشینم این وسط زار زار گریه کنم و عر عر کنان همه غصه‌های دلم را با همه‌ی این آقاهای خسته‌ی لباسِ آچارفرانسه‌گی به تن، تقسیم کنم اما آرام نشسته‌ام توی گوشی‌ام این چرت و پرت‌ها را می‌نویسم و هر ازگاهی نگاه و تأییدی حواله می‌کنم به پیرزنی که با صدای خیلی زیر دارد می‌گوید دلش خوش بوده دم دمای بهار است و بالأخر می‌شود آبِ تگری خورد و این هوای سرد حسابی دل‌سردش کرده.
خلاصه که شمایلی آرام‌تر و برخوردی بالغانه‌تر از اینی که این لحظات تحویلِ دنیا می‌دهم، از من ندیده‌ای ؛ از من در مورد تمام این دوازده ماه بپرس تا بگویم من همان کولیِ چهارساله‌ی سختم.
اما تو نه هستی و نه اهل سوال پرسیدن.
ولی من تو را روی صندلی تنهایی‌ام می‌نشانم و بی‌وقفه می‌گویم. همه‌ی لحظات این دوازده ماهِ لعنتی را با تو گفته‌ام. تو حتی نگاهی از آن همه شکوه و زیبایی به من صدقه نداده‌ای. عوضش یک عالم نگاه نصیبم شده که خوب نبوده‌اند و. 
۱۶:۳۶
بگذریم.
باری، هر بار، به این فکر می‌کنم که دنیا در باره‌ی من نیست. دنیا دور من مشغول طواف نیست و مراحل رشد شخصیت فروید بیش‌تر به من می‌فهماند همه‌ی ما همان طفلکی‌های رشد نیافته‌ی چهار ساله‌ایم که فوقش بتوانیم برای لحظه‌ای این را توی سطوح بیرونی فهممان فرو کنیم.
درد برای من حوصله و اخلاق نگذاشته، می‌خواهم سخن کوتاه کنم که توی دلم نشستی و می‌گویی "پس چی شد اون همه قول و قرار؟" و می‌خواهم بس کنم.
برای من سال نود و هفت، سال انفعال بود. سال سرکوب. نرمش نه، خم شدن، شکستن. نجات و بقا توی این سطوح نازلی که ما گیر کرده‌ایم، بیش از آن‌که مربوط به ضعف و قوت و استعداد و چیزهای دیگر باشد، مربوط به "سازگاری" است. برای من اگر اهل رقابت و مسابقه باشم و دسته‌بندی تیم‌های دشمن، این سال، سالِ شکست بود. هیچ‌کدام از آن چیزهایی را که برایشان جنگیدم، نتوانستم به دست بیاورم. هر بار، خسته‌تر باز گشتم و سکوت کردم و از مطالباتم عقب نشستم. حداقل چیزی که خوب حالی‌ام شد این بود که این، بازی عادلانه و منطقِ دو دویی بول نیست. نگاه کردن به داشته‌ها و نداشته‌های دیگران تو را می‌کشد و هرگز راهِ مطمئنی نیست که به تو بگوید به داشته‌های آن‌ها می‌رسی و هیچ تناسبی میان مقادیر بدبختی زنده‎گی‌ها وجود ندارد.
تمام لحظه‌های در هم شکسته‌ی ناکامی و سرکوب و خشونت را من از غصه کبود کردم و اما فکر کردم. به چاره فکر کردم. مرگ نبود.
اما. برای من یک چاره‌ی کوچولو هست. دیگر نمی‌خواهم دنیا و بچه‌هایش را عوض کنم. حتی اگر برخورد آن‌ها با خیلی‌ها بهتر از برخورد رقت‌بار و افتضاحشان با من است. می‌خواهم عوض شوم. این جمله یحتمل اگر تو این‌جا بودی، کلی لب‌خند و شیطنت و کنایه از لبانت می‌آورد.
تنها چاره‌ای که من پیدا کرده‌ام اما برای تغییر دنیا و بچه‌هاش، روایت است. از همه این تلخی‌ها، روایت خواهم آورد برای تو.
می‌خواهم بدانی و بدانم که برای من، سالِ بیستم زنده‌گی، سال هزار و سی صد و نود و هفت هجریِ شمسی، سخت‌ترین و تلخ‌ترین و بی‌لطف‌ترین سالِ زیستنم روی این زمین بود. حتی خراب‌تر از سال کنکور و سال فوت مادرجانم.
می‌خواهم بدانی که من بهترین سالِ جوانی‌ام را در تقلای بی‌فایده و مدام و ساینده برای تغییر شروع کردم و به سر بردم در حالی که چیزهای کم‌تری یاد گرفتم، کتاب‌های کم‌تری خواندم، کم‌تر خندیدم، کم‌تر الکی خوش‌گذراندم و حتی پول دور ریختم، کم‌تر خوبی کردم، کم‌تر دوست داشتم و دوست داشته شدم، کم‌تر به دست آوردم، بیش‌تر اشک ریختم، بیش‌تر فحش و نا سزا گفتم، بیش‌تر درد کشیدم، بیش‌تر امید باختم، بیش‌تر گه زدم به این و آن و. سالِ نکبت‌باری را گذراندم، در یک کلام، باختم. نیمی در بیمارستان، نیمی در شکنجه‌گاهِ مقدسِ قم، قسمت خیلی کمی پشتِ پنجره‌ی دخمه‌ی تاریک-روشنِ اتاقم و همه‌اش در رفتن، آمدن، نماندن.
اما. هیچ اما یی نیست. من حتی جزئیات چهره‌ی تو را به سختی به یاد آوردم و فکرِ این‌که عاشق شده‌ای مرا نکشت. با تو تا رفتن آمدم. همین برای دخترکِ چهارساله‌ی تو بس نیست که دل‌خوشش کنی به بلوغ؟

- می‌خواستم بگویم روشنا ی سالِ نود و هفت عینِ برداشت عوامانه‌اش از تیپ شخصیتی پسیو اگرسیو بوده.
- راستی عجیب نیست که شماره‌ی این پست ۱۳۹۸ است؟ خیر.

برای کسی که نمی‌دونم.


نمی‌دونم کی هستی که داری تمام تاریخ این وبلاگ و همه‌ی حجم این چرت و پرتا رو زیر و رو می‌کنی و شاید باورت نشه که اصلاً حس خوبی ندارم اگه بفهمم کی هستی یا این‌که می‌شناسمت.

اگه یه کلام از من در مورد این کارت بخوای، اون "نکن"ـه.

قبل از این‌که از تصویر خودم توی ذهن تو بترسم و بخوام توجیهش کنم، یه توضیح بهت بده‌کارم ؛ من خیلی عوض شده‌م. همه‌ی این چیزهای افتضاحی که این‌جا نوشته‌م، من رو ساخته‌ن اما الآنِ من خیلی نزدیک نیست بهشون. منظور من بیش‌تر عمق و گستره‌ی "تغییر" و "تناقضات" وجودیِ منه و این اصلاً به این معنی نیست که من الآن افتضاح و داغون نیستم.

اما بعد از این، بگذار بهت اعتراف کنم که از این کارت متنفرم چون از گذشته و از خودم بیزارم و بابت این و این‌که چه اهمیتی برای تصویر خودم توی ذهن تو قائلم، توضیحی برات ندارم اما فکر کردم جالب می‌شه اگه بدونی حالا که همه‌ی این فضاحات رو می‌خونی و فاصله‌ت رو تا خودِ حقیقی و آن‌چه ازش اومده‌م کم و کم‌تر می‌کنی، اصلاً دوست ندارم ببینمت، باهات حرف بزنم و یا هر ارتباطی داشته باشم.

اینو پای هرچی می‌خوای بذار. می‌خوام بگم اگه دست من باشه، دست و پات رو می‌بندم تا من رو برای این‌قدر کوتاه‌قد و یا عجیب و مزخرف بودنم قصاص نکنی، من به حد کافی از خودم می‌کشم و با تو هم نظر هستم.

این‌که همه‌ی این‌ها این‌جا منتشر شده مونده‌ند و قراره آرشیو تکمیل بشه از تیکه‌های وبلاگای دیگه و این‌که دوست ندارم این طوری شخمشون بزنی، دلیل داره. و کاملاً متوجهم ابراز کردن احساسم نسبت به این کارِ تو چه‌قدر داغون و غیرمنطقیه. اما حداقل توی گفتنِ حرف دلم آزادم.



و اما برای کسی که کامنت خصوصی گذاشتی توی بهمن ؛

من وظیفه ندارم وبلاگِ دل‌خواه تو رو بسازم. علاقه هم ندارم راستش. نوشتنِ من این‌جا اون قدرا هم که فکر می‌کنی، هدف‌دار نیست. فقط می‌خوام بگم به من نگو چه‌طوری بنویسم، از چی بنویسم و چی کار بکنم، این‌جا تمامیتِ ارضیِ خودمه. می‌تونی راهتو بکشی و بری. اگه نری و هم‌چنان از این نظراتِ با عقل من جور در نیا بدی هم، مختاری. فقط داری به کاه‌دون می‌زنی، بگم.



+ پُستِ مزخرفی شد، می‌دونم.


میگوئل، از تو می‌پرسند که آخرین روزهای ۹۷ را چه‌گونه گذراندی؟ و تو همه‌ی آن کواسشن‌ها و فیلدهای خیلی بی‌رحمشان را (به لحاظ محدودیت کاراکتری) نادیده می‌گیری. اما دیر یا زود باید به این سوال پاسخ بدهی. برای قول و قراری که هرگز درست و حسابی به جا نیامد ؛ نه از بدقولی، بیش‌تر از ظرفِ کوچک و آوارِ بزرگ.
اما من به تو می‌گویم. گرچه که طرفِ قرار رفته باشد و هرگز باز نیامده باشد.
آخرین روزهای این سال برای من آرام‌تر و زیباتر از همه‌ی لحظاتش سپری می‌شود. سرد و بارانی و اشباع از دردهای تنی، روانی و دست آخر روان‌تنی.
با درد دندان و شقیقه و بوی میخک و پانسمان در تمام مجاری تنفسی و گوارشی‎ام، با بغضِ locked up در اندرونی و پرده اشکی که گرچه مدام پلک زدم، به همان مدامی خود را rebuild کرد. با معده‌ای خالی و قلبی لبالب. پر از دل‌انگیزیِ دل بریدن و پر از اندیشه‌ی مرگ. با سری نه خیلی پر از هوای تو اما گیج و مضطرب از این بِیتِ یکی مانده به آخر که
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
اما این لحظاتِ آخر اصلاً حساب نیستند. لحظه‌ای که از هر خری می‌آیی پایین و هرچیز را give up می‌کنی و هرکس را که بیرون مانده، در دل می‌نشانی و با همه گندهای وجود صلح می‌کنی. مثل من که توی این باران با یک لا قبا پشتِ درهای شیشه‌ای (که به مراتب از آن آلومینیومی‌ها شکنجه‌گر ترند) گیر افتاده‌ام و آن قدَر جسمم به تنهایی درد می‌کند که می‌توانم بنشینم این وسط زار زار گریه کنم و عر عر کنان همه غصه‌های دلم را با همه‌ی این آقاهای خسته‌ی لباسِ آچارفرانسه‌گی به تن، تقسیم کنم اما آرام نشسته‌ام توی گوشی‌ام این چرت و پرت‌ها را می‌نویسم و هر ازگاهی نگاه و تأییدی حواله می‌کنم به پیرزنی که با صدای خیلی زیر دارد می‌گوید دلش خوش بوده دم دمای بهار است و بالأخر می‌شود آبِ تگری خورد و این هوای سرد حسابی دل‌سردش کرده.
خلاصه که شمایلی آرام‌تر و برخوردی بالغانه‌تر از اینی که این لحظات تحویلِ دنیا می‌دهم، از من ندیده‌ای ؛ از من در مورد تمام این دوازده ماه بپرس تا بگویم من همان کولیِ چهارساله‌ی سختم.
اما تو نه هستی و نه اهل سوال پرسیدن.
ولی من تو را روی صندلی تنهایی‌ام می‌نشانم و بی‌وقفه می‌گویم. همه‌ی لحظات این دوازده ماهِ لعنتی را با تو گفته‌ام. تو حتی نگاهی از آن همه شکوه و زیبایی به من صدقه نداده‌ای. عوضش یک عالم نگاه نصیبم شده که خوب نبوده‌اند و. 
۱۶:۳۶
بگذریم.
باری، هر بار، به این فکر می‌کنم که دنیا در باره‌ی من نیست. دنیا دور من مشغول طواف نیست و مراحل رشد شخصیت فروید بیش‌تر به من می‌فهماند همه‌ی ما همان طفلکی‌های رشد نیافته‌ی چهار ساله‌ایم که فوقش بتوانیم برای لحظه‌ای این را توی سطوح بیرونی فهممان فرو کنیم.
درد برای من حوصله و اخلاق نگذاشته، می‌خواهم سخن کوتاه کنم که توی دلم نشستی و می‌گویی "پس چی شد اون همه قول و قرار؟" و می‌خواهم بس کنم.
برای من سال نود و هفت، سال انفعال بود. سال سرکوب. نرمش نه، خم شدن، شکستن. نجات و بقا توی این سطوح نازلی که ما گیر کرده‌ایم، بیش از آن‌که مربوط به ضعف و قوت و استعداد و چیزهای دیگر باشد، مربوط به "سازگاری" است. برای من اگر اهل رقابت و مسابقه باشم و دسته‌بندی تیم‌های دشمن، این سال، سالِ شکست بود. هیچ‌کدام از آن چیزهایی را که برایشان جنگیدم، نتوانستم به دست بیاورم. هر بار، خسته‌تر باز گشتم و سکوت کردم و از مطالباتم عقب نشستم. حداقل چیزی که خوب حالی‌ام شد این بود که این، بازی عادلانه و منطقِ دو دویی بول نیست. نگاه کردن به داشته‌ها و نداشته‌های دیگران تو را می‌کشد و هرگز راهِ مطمئنی نیست که به تو بگوید به داشته‌های آن‌ها می‌رسی و هیچ تناسبی میان مقادیر بدبختی زنده‎گی‌ها وجود ندارد.
تمام لحظه‌های در هم شکسته‌ی ناکامی و سرکوب و خشونت را من از غصه کبود کردم و اما فکر کردم. به چاره فکر کردم. مرگ نبود.
اما. برای من یک چاره‌ی کوچولو هست. دیگر نمی‌خواهم دنیا و بچه‌هایش را عوض کنم. حتی اگر برخورد آن‌ها با خیلی‌ها بهتر از برخورد رقت‌بار و افتضاحشان با من است. می‌خواهم عوض شوم. این جمله یحتمل اگر تو این‌جا بودی، کلی لب‌خند و شیطنت و کنایه از لبانت می‌آورد.
تنها چاره‌ای که من پیدا کرده‌ام اما برای تغییر دنیا و بچه‌هاش، روایت است. از همه این تلخی‌ها، روایت خواهم آورد برای تو.
می‌خواهم بدانی و بدانم که برای من، سالِ بیستم زنده‌گی، سال هزار و سی صد و نود و هفت هجریِ شمسی، سخت‌ترین و تلخ‌ترین و بی‌لطف‌ترین سالِ زیستنم روی این زمین بود. حتی خراب‌تر از سال کنکور و سال فوت مادرجانم.
می‌خواهم بدانی که من بهترین سالِ جوانی‌ام را در تقلای بی‌فایده و مدام و ساینده برای تغییر شروع کردم و به سر بردم در حالی که چیزهای کم‌تری یاد گرفتم، کتاب‌های کم‌تری خواندم، کم‌تر خندیدم، کم‌تر الکی خوش‌گذراندم و حتی پول دور ریختم، کم‌تر خوبی کردم، کم‌تر دوست داشتم و دوست داشته شدم، کم‌تر به دست آوردم، بیش‌تر اشک ریختم، بیش‌تر فحش و نا سزا گفتم، بیش‌تر درد کشیدم، بیش‌تر امید باختم، بیش‌تر گه زدم به این و آن و. سالِ نکبت‌باری را گذراندم، در یک کلام، باختم. نیمی در بیمارستان، نیمی در شکنجه‌گاهِ مقدسِ قم، قسمت خیلی کمی پشتِ پنجره‌ی دخمه‌ی تاریک-روشنِ اتاقم و همه‌اش در رفتن، آمدن، نماندن.
اما. هیچ اما یی نیست. من حتی جزئیات چهره‌ی تو را به سختی به یاد آوردم و فکرِ این‌که عاشق شده‌ای مرا نکشت. با تو تا رفتن آمدم. همین برای دخترکِ چهارساله‌ی تو بس نیست که دل‌خوشش کنی به بلوغ؟

- می‌خواستم بگویم روشنا ی سالِ نود و هفت عینِ برداشت عوامانه‌اش از تیپ شخصیتی پسیو اگرسیو بوده.
- راستی عجیب نیست که شماره‌ی این پست ۱۳۹۸ است؟ خیر.

یه زمانایی ولیعصر و فلسطین و تئاتر شهر و انقلاب برای من فقط حسرت بود و اگه جاهایی حسرتِ لذت هم نبود، تیتر بُلد "گاج" و "قلم‌چی" و "کتاب تست" اذیتم می‌کرد.

اما امروز مثل هیچ‌وقت نبود. کثافتِ زنده‌گی توش عیان‌تر بود. خبری از مدلای شهرستانی و بالاشهری توی دَون‌تَون با تیپای خیلی تماشایی و چشم‌نواز نبود. و نه خبر از کوله‌پشتی به کول‌های خندون که دور سیم هندزفریاشون بافتنیای رنگی دارن یا توی بغل هدفونشون توی مکان دیگه‌ای گم شدن. نه بچه‌های پر از پیرسینگ و تتو و انگشترای جور و واجور و دست‌بندای عریض، طویل و البته خیلی چیزای دیگه. نه موتور سوارای خوشال و ماشینای بی‌اعصاب. نه بوق، نه جیغ. هیچی هیچی.

مزه‌ی کارامل ماکیاتوی گرم و شیرین چند دقیقه پیش با چندتا تیکه چیزکیک نیویورکی هنوز توی دهنم بود. نه خیلی سرخوش، شلنگ تخته می‌نداختم و توی خلوتیِ پیاده رو قدم می‌زدم. نرسیده به طالقانی، توی پیاده‌روی ولیعصر یه جا توی ناحیه‌ی موردِ اشاره‌ی "خطر سقوط مصالح" نشسته بود و جلوش دو تا دونه فال بود. همیشه اولین چیزی که توجهمو جلب می‌کنه قد و قواره‌هاشونه. خیلی کوچیک بود. دستش یه بسته پفک و بیسکوییت بود. داشت تلاش می‌کرد پفکه رو باز کنه. به خودم فحش دادم و بهش یه پنج تومنی دادم اما حتی بلد نبود ازش هزار تومن کم کنه. می‌دونستم پول، زیاد یا کم، بهش نمی‌رسه. فالو ازش گرفتم. بازش کردم. هم پفکو هم فالو. "کِی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هان؟ قبل از این‌که جلوش بشینم زار زار گریه کنم، دست خودمو گرفتم و بردمش تا گذر برادران مظفری. برای اجراخوانیِ کتاب شهسواری.

اجرا خوانی هم تموم شد و من هرکار کردم که از فکرش بیام بیرون، نشد. نشد که نشد. فکر خودش و همه‌ی خویشاوندانش توی خیابونا، متروها، ترمینال و همه‌جاهای شلوغ این شهر کوفتی. فالو دو باره باز کردم. "کی شعرِ تر انگیزد خاطر که حزین باشد؟" هرگز. نه حتی حالا. توی راه برگشت، ساعت 9 شب، از همون جا گذشتم و همون جا بود. پفک و بیسکوییتش نبود. خم شده بود توی حفره‌ی نشستنِ چهارزانوش و سه چهارتا فال دیگه جلوش ریخته بود. سردشم بود؟ مثل مادرِ خامی که کودکشو توی خرابه‌ها برای همیشه جا می‌ذاره. لرزیدم و در حالی که چشم ازش بر نداشتم و تا نهایتِ ظرفیت چرخش گردنم نتونستم بردارم، فقط گذشتم.

من باید برمی‌گشتم و دستش رو می‌گرفتم و با خودم می‌اوردمش و بعدش. نمی‌دونم. من باید بهش کمک می‌کردم اما ترسیدم. همیشه برای هر کار درست و حسابی‌ای معطل کردم و می‌کنم.

من این عذابو با خودم این ور و اون ور می‌برم. هر وقت که به من نگاه می‌کنی، به من اصرار می‌کنی، به من آویزون می‌شی، سعی می‌کنی با من بازی کنی، غصه‌ی دنیا رو می‌ریزی توی دلم. و من همیشه زل می‌زنم بهت، چند و چونِ احوالتو توی چهره‌ی گنگ و مبهمت جست و جو می‌کنم، عذابی رو می‌برم که حقمه و. فقط هیچ غلطی نمی‌کنم.

حقیقتش تو از تک تک دغدغه‌های من، اعمال روزانه‌م، عذاب‌هام، وظایفم و خواسته‌ها و آرزوهام مهم‌تری و من یکی دیگه از آدم‌های افتضاحِ این روزها و زنده‌گیِ کثافت‌زده و بی‌رحم تو ام که با انفعال، به این گه وسعت و معنای بیش‌تری می‌بخشند. هیچ وقت منو نبخش، منم همین طور. قول می‌دم.


- تیترِ فال، کنایه وار "دایره‌ی قسمت" بود و خود فال، بس زور بود و غزلی مزخرف.

- من خرابم. من خرابم ز غمِ یارِ خراباتیِ خویش.


گوشه‌گوشه‌ی اتاقت را می‌کاوم. کامپیوترت مرا شرمگین می‌کند. میز و کتاب‌خانه‌ات پر است از اشعار دو قرانی و نسخه‌های طب سنتی طبیبانی که تو صرفاً شخصیتشان را دوست داری. و کتاب‌هایی که پیش از رفتنت، هرگز نمی‌خواسته‌ام بخوانمشان و حتی تصویر جلدشان حالم را بد می‌کرد. سررسیدهایی که از حساب و کتاب‌هات کثیفشان نکرده‌ای. شوقِ زیستن توی آن صفحاتی ازشان جریان دارد که اصطلاحات انگلیسی را نوشته‌ای. صفحه‌ای هست که برای بهار شعر نوشته‌ای و برای مامان جون. تاوان عشق؟! هر صفحه تاریخ دارد. خیلی منظم نوشته‌ای و من تا هرچیز را تراژیک نکنم رهاش نمی‌کنم. خوب نیست که تو یک‌عالم نگفته را با خود، رسماً به گور برده‌ای و اما گریزی از این نیست.
کتاب حافظت را زیر مانتو قایم کردم و با خود آوردم. آن عکسی را که پشتش دست‌خط نازیبای تو داشت، آوردم. تصدیق دوچرخه‌گازی‌ات را آوردم. من از میراثِ وُراثَت یده‌ام؟ نمی‌دانم. باید زمانی که قوی‌ترم، همه‌ی این‌ها را برای مامان بشمارم.
روی صندلی‌ات می‌نشینم منتظر که بیایی بالای سرم، دست بکشی توی موهام و بگویی "واه". دستت را بگیرم و برگردم نگاهت کنم تا تو باز بخوانی "عزیز. تیرِ مژگان تو از عَینکِ پُشت . بغلی خورد ولی بنده‌رو کشت" بعد من بخندم و تو آن لب‌خند بی‌شیله پیله را با یک "جان" جانانه، همان طور مهربانانه که فقط از خودت بر می‌آید، به من بدهی. متواضعانه و بی‌چشم‌داشت.
نماز که می‌خوانم، صدای "جان، جان" گفتنت می‌آید. منتظرم بیایی زیر مُهرم جا نماز بگذاری. اما کجایی؟
حقاً که این اتاق روضه‌ی مفصل است. پهن می‌شوم کف اتاق و با نامهربان‌ترین آدم‌های روی زمین چت می‌کنم، این بدترین کار عمر. چه روز سردی، تو باز نمی‌گردی و من از آدم‌ها خواهش می‌کنم بلاکم کنند.
اما عزیز من، دیگر نمی‌دانم چه کار باید بکنم. معادله‌های ذهنم را باید داد به ابر کامپیوترها که به روش عددی حلشان کنند. از من بر نمی‌آید. از من بر نمی‌آید به شکنجه‌گرانم علاقه‌مند نباشم، پس از رفتنت تو را چنین بی‌پروا نپرستم و از آسیب حسرتِ نکرده‌های خودم امان یابم.
محمد از من می‌پرسد که آیا به روح اعتقاد دارم و قلب من قبرستانِ آرزوست ؛ روی قبور کشته‌هایت را یکی یکی می‌خوانم و سکوت می‌کنم. بهتر است تو جاودانه باشی تا من محکوم نشوم برای این گورستان وسیع همه‌ی عمر را عزا بگیرم. می‌فهمی که؟
جملاتت، صدات، خنده‌هات، نگاه‌هات، دست‌هات، لباس‌هات، سیبیل‌های رنگ کرده و چند تار موی کله‌ی کچلت، دست‌مال جیبی و کیفِ کارت. اگر می‌شد فراموششان کرد، خوب می‌شد. صبح‌ها و شب‌ها انگار از اموال توست. روتین شده‌ای و باید بیایم از تو بپرسم همین را می‌خواسته‌ای؟
فکر کرده بودم دل بریدن و مصلحت را آموخته‌ام و اما من همان بادامِ بی‌تاب تو ام.
این روزهای نامهربان مهربانم کرده‌ای. از حسرت و درد این‌که تمام آن‌چه می‌توانسته‌ام برای حضورِ لطیفت نکرده‌ام، خیلی وحشیانه و دردناک ادبم کرده‌ای شاید.
جای نبودنت انگار خیال محو شدن ندارد و تو همه‌چیزهایی را که برده‌ای بده‌کاری، همه‌چیزهایی را به شکنجه گذاشته‌ای. خیلی مزخرف می‌شود اگر بگویم تو گذاشته‌ای و تو برده‌ای. اصلاً چرا می‌گویند رفت؟ کسی بیش از تو شوق سر پا شدن و زنده‌گی را داشته؟ تو را برده‌اند.
اما شاید مانده‌ای. تو توی آن لحظه‌ای که آن خطِ کلیشه‌ای و کنایه‌آمیز قلبت صاف شد، ماندی. توی تمام آن بیست دقیقه‌ای که بابا بالای سرت اشک می‌ریخت و همه آدم‌های اورژانس ریخته بودند سرت برای احیا، یک‌جا ایستادی و پافشاری کردی. هرچه گفتیم بیا، نیامدی. دیر شد.
زمزمه‌ی مادرجان می‌پیچد توی گوشم که "ای بختِ نامراد."
سرِ خاک آمدن مرا سبک نمی‌کند. تو متعلق به مکان‌ها و زمان‌های سه و هفت و چهل و سال نیستی. اما مرا در آغوش می‌گیرند و بهم می‌گویند گریه نکنم. در حالی که گریه نمی‌کنم. بیش‌تر حتی لج می‌کنم که گریه نکنم. شده‌ای معبد مقدسی دیگر توی تمام این قطعه‌ی وسیع شماره‌ی سی‌صد و این یکی دیگر واقعاً کفر مرا در می‌آورد. روی قبرها را می‌خوانم. از متولدین 1390 و خرده‌ای هست تا 1290 و خرده‌ای. چه نزدیک و دل‌پذیر این مرگ، نشسته روی خرخره‌های ما. برای هرچیز و هرکس انتظارش را می‌کشیده‌ام جز برای تو مهربانم.
باری، ای کاش که این‌قدر دیر نمی‌شد. ای کاش‌ها حلقوم مرا چسبیده‌اند و منم همان تکراریِ خسر الدنیا و الآخره ؛ چنان به غصه‌ی گذشته مشغول و از حالا غافل.

نمی‌دانم برای چی کسی باید حوصله‌ش بکشد و این‌ها را بخواند. همه شماهایی که نمی‌دانم چرا این‌جایید، برای هر فحشی حق دارید.

محمد به مامان جون می‌گوید که بیاید و از تنهایی‌اش لذت ببرد. به کسی که گلایه‌اش از ستاره‌گان بخت و طالع، رک و پوست‌کنده "بدون صبور کی از من مراقبت می‌کنه؟"ست و مطمئنم خودش از میزان درد و شرم‌آوری جمله‌اش برای بشرِ مدعی بی‌خبر است. ولی این حرف محمد، همه را شگفت‌زده می‌کند. هرکس سعی می‌کند به نحوی این خیره‌سری را توضیح بدهد و به طرز ضایعی محمد را توجیه کند اما چیزی که میان آن‌ها مشترک و مسلم است، نکوهیده بودن این حرف او ست. گمان کنم فقط منم که فکر می‌کنم او خیرخواهانه‌تر از این نمی‌توانسته حرف بزند. نه به خاطر این‌که بلد باشم از تنهایی‌ام لذت ببرم. چون خوب می‌شناسمش. هرچند، برای خیلی‌ها مسئله فقط "زمان" است و اگر محمد می‌گذاشت این حرفش را چند ماه یا حتی چند سال دیگر می‌زد، به شرط سلامتی و این حرف‌ها، آدم‌های دیگری هم بودند که با من هم عقیده باشند.
اما زیبایی ماجرا آن‌جاست که هرکس از پنجره‌ی دردهای خودش چیزها را می‌بیند و درد محمد هم همین است که عطشِ تنهایی هم‌چنان و هماره آزارش می‌داده.
هرچند که کابوسِ مامان جون، آرزوی محمد باشد، در زیباییِ این تضادها، تحمل‌ناپذیریِ مشترکی هست ؛ تا جایی که چشم‌های من کار می‌کند، هرکس در آغوش کابوس‌هاش، با عطش لذات خود زنده‌گی را به سر می‌برد.
عمو عین از محمد می‌پرسد "هدفت از زنده‌گی چیه پسر؟" محمد به من پوزخند می‌زند و چیزی نمی‌گوید. آخر شب که همه رفته‌اند، انگار که فقط مرا یافته باشد که شنیدن آن سوال توهین‌آمیز را با او شریک باشم، بی‌مقدمه می‌گوید "پیرِ خرفت! مگه من انتخاب کردم زنده‌گی کنم؟" و آثار رنجی را که از این جبر می‌برد، می‌توانم در چهره‌اش پیدا کنم. بالأخره من یکی خوب می‌دانم از طناب‌های به دست و پاش اگر هنوز خودش را زنده نگه داشته. (و می‌دانم این فعلِ خوبی برای جمله‌ام نیست.)
اما محمد نه تنها خودش را، که آدم‌ها را راحت می‌کُشد و این چیزیست که برای آن به او رشک ببرم، گرچه به آن باور نداشته باشم. و البته همین که او -به هر بهانه‌ای- زنده است، خلافِ همه‌ی این چیزها را می‌گوید. او شاید در کُشتن از من هم سخت‌تر باشد. شبیه همین چیزی که من این‌جا توی قم می‌کِشم. از هرکس آزار بیش‌تری برای این یک تکه پارچه‌ی مشکی می‌برم و از هرکس این‌جا محجبه‌ترم. البته اعتراف می‌کنم که این قیاس خوبی نیست.
یادم هست روزی را که توی بیمارستان بودیم و خیلی‌ها آمده بودند. با او ایستاده بودیم دور از جمع. آدم‌های اعصاب خرد کن، هرکدام می‌آمدند، برای تبرُک یک دستی به پای تو می‌زدند و ماساژهای دردناکی می‌دادند و تجویز "بخور" و "برقص" برات می‌کردند. حواسم به تو و آن‌ها بود که محمد گفت "پدر من سال‌ها پیش مرده." و حواسم پی استیصالِ صداش برگشت پیش او.**
بعد از تأیید نکردن حرف‌هاش درباره‌ی روح و تصادفی بودن حیات، گذاشتم به من بگوید ترسو و جوابی ندهم. دردی که از تحقیر شدن توسط او به من می‌رسد خیلی تحمل‌ناپذیرتر است نسبت به دردی که از تحقیر توسط دیگران برسد. یعنی حداقل تا جایی که بتوانم، اصلاً اجازه نمی‌دهم از طرف دیگران این اتفاق بیفتد ولی با محمد و آدم‌های مثل او داستان خیلی متفاوت است. من به افکارش نسبت به خودم اهمیت می‌دهم. چون هیچ‌کسی را ندیده‌ام که به شیوه‌ی او مبارزه کند و قوی باشد. به طرز رقت‌باری دوست دارم مرا قوی بشناسد و اما به طرز مضحکی هم جلوی او صادق‌ترم. بیسایدز، فقط من می‌دانم چه‌قدر حالش خوب نیست و اگر واقعاً خودش می‌فهمد این سکوت‌ها از سر ترحم نیست، هر دو می‌دانیم این حرف‌ها را بیش‌تر برای این می‌زند که آن زبانِ درازم را نشانش بدهم ولی به همان اندازه که من از حال او می‌دانم، او از ویرانه‌ی روح و روان من بی‌خبر است.
پیش از رفتنت هرگز این‌طور به مرگ نیندیشیده بودم. هرچند از سختی‌ها به تنگ آمده باشم و مردن را آرزو کرده باشم اما این هرگز به معنای "نبودن" محض نبوده. گرچه من برای جاودانه‌گی حیات مرثیه‌ها گفته باشم اما پیش از آن‌ها، به آن (جاودانه‌ای) باور داشته‌ام. من هماره می‌خواسته‌ام "زنده‌گی را بهتر از این زنده‌گی کنم. اگرنه اصلاً زنده‌گی نکنم." و هیچ کجای این عبارت دو قسمتی، به تنهایی برای من معنا نداشته.
"تنهایی" واژه‌ای نیست که من بتوانم خوب بفهممش. من همیشه به حضورِ انتزاعی "تو"ـی در تنهایی‌هام عادت داشته‌ام و این مربوط می‌شود به تاریخچه‌ی همان بت‌کده‌ی دیرینه‌ی دل که ابراهیمش نیامد تا سر درش بزنیم "القلبُ حرم الله" و حقیقتاً این چه نسبت مطلوبی دارد با مفهوم "هیچ" و با آن مفهومِ متضاد "هیچ" که واژه‌ی خوبی براش نیست و با "هرچیز" ازش یاد می‌شود.
بگذریم اما تمام چیزی که می‌خواهم بگویم این است که تنهایی‌های من به حضور تو بدعادت است و غم، برای ادعای "لذت تنهایی" حیله‌ی خوبی‌ست. همین‌طوری که الآن توی خوابگاه تنها شده‌ام و از به یاد آوردن مفهوم خشونت‌بار "غیابت" آن‌قدر اشک ریخته‌ام که تنهایی‌ام پر شده و اگرچه می‌دانم همه‎جاش مشکل‎دار است و درست نیست، آی جاست کنت هلپ مایسلف.



* از عشق می‌ترسید و گفت
از عشق می‌ترسی» و رفت.
سوزاندن است و سوختن
پایانشان اما یکی‌ست!
نفتی بر آتش ریختن
یا آتشی بر روی نفت

** باید یواشکی کتاب "مامان و معنای زنده‌گی" یالوم را براش پُست کنم تا بخواند که چه‌طور در نهایت اگزیستانسیالیسم، والدین عمر جاودانه دارند. مثلاً شاید بتواند حداقل حقیقی‌تر درد بکشد. گرچه مرز حقیقت را گم کرده‌ایم. گرچه خیام‌وار گمان می‌‌کنم درد کشیدن هم not worth it.


- برای شمایی که کامنت گذاشتین و قبل‌تر با هم صحبت کردیم ؛ خیلی متشکرم. جداً چه کار خوبی کردین با اون پیام‌ها. شما به خودتون مدیونید نه من. خیلی خیلی ممنون، برای شما هم.

دیگر هر کلامی از شما جماعتِ زور گو برای من خنده‌آور است. در رؤیاهام به این حرف‌هاتان قهقهه می‌زنم و جواب‌های تند و تیز می‌دهم. رؤیای پرواز در سر ندارم. رؤیایی جز داشتن حقوق اولیه در من زنده نمانده. چیزهایی که از اول حتی نمی‌توانستم بفهمم می‌شود نداشتشان و زنده ماند. در رؤیاهای منزوی خود تصور می‌کنم که بسته شده‌اید به صندلی‌های آهنی، نمی‌توانید حرف بزنید و کاملاً هوشیارید. من با شما حرف می‌زنم. اندازه تمامِ زمان‌هایی که نشد، نگذاشتید، نتوانستم. اندازه همه زمان‌هایی که صداقت، تقاص داشت و جرم بود. تصور می‌کنم وقتی حرف‌های مرا می‌شنوید، چه حالی می‌شوید.
آری، من این بیمارِ روانی که پروردید با شما از تابوهایی خواهم گفت که اگر دست‌هایتان باز بود، سنگ‌سارم می‌کردید. تنِ خسته‌ام را بیش‌تر می‌خستید.
اما من، همین بیمارِ روان، تشنه‌ی خستن و آزار تن‌های شما نیستم. من تشنه‌ی بودنم. من مریضم از این‌که یک‌لحظه بتوانم خودم باشم، با انتخاب‌ها و تصمیمات خودم، افکار خودم، حرف‌های خودم، بالای سایه‌ی خودم. آه از این که بدوم، بی هراسِ بادی که در موهام کاوش می‌کند و حیوان نری که ممکن است نزدیک باشد و آسیب زدن از حقوقِ شهروندیش است. توی این جنگل واتیکان، توی این جلگه‌ی بی‌حاصل.
روزی نیست که فکر نکنم من باید این اتفاقات را مستند کنم و روایت کنم و بنویسم و اما یاد گلرخ الف و داستانی که در مورد آتش زدن کتاب ق نوشته بود و سرنوشتش می‌افتم. این آدم‌های بدبخت بیش از همه تاب کلمه ندارند. فقط بگیر و ببند و خفه کن و بپوشان، دور از چشم ما هر غلطی می‌خواهی بکن، فقط حرف نزن.
برای من اما آزاردهنده‌ترین کلمه "قانون" شده. به بهانه‌ی همین یک کلمه چه بلاهایی که سر روح و روان ما نمی‌آورند.
دیگر غم نیست. توی داستان من غم کم آمده. همه‌چیز خشم و عقده شده. گاهی نیمه شب‌ها، تلاش می‌کنم بارِ روز را در تاریکی و سکوت و آرامش شب، زمین بگذارم اما نمی‌توانم و شب‌ها انگاری سنگین ترند. از خودم می‌پرسم چه بلایی به سر ما لولیتاهای محجبه‌ای که ساخته‌اید خواهد آمد؟ دست و پایی که قطع شده، سر جاش بر می‌گردد؟ زبانی که دوختید، گیرم که بازیِ با لب و دندان و سقف دهان را از یاد نبرده باشد، کجا می‌تواند بجنبد؟ من با این همه خشم باید چه کار کنم؟ گیرم که دست آخر از شما گریختم، باقی عمر را از خود تا کجا گریزم؟ شب‌ها را چه‌طور از خود جدا سازم؟ با همه آدم‌های شبیهِ شمایی که شما نیستند، چه کنم؟
تلاش می‌کنم خودم را قانع کنم که سختی‌ها آدم را صبور می‌کنند، می‌سازند، خوب و نرم و مهربان می‌کنند. پس من چرا روز به روز بی‌تاب‌تر و دل‌زده‌تر و خالی‌ترم از مهر؟
آخرش مرگ، حیاتِ بی‌عرضه‌ی مرا از دستانتان خواهد ربود و مجال ظلم را از خودتان. همه چنان می‌میریم که انگار هرگز نیامده بودیم. چیزی که می‌ماند، روایات و نوشته‌هاییست که نمی‌دانم باید با آن‌ها چه کار کنم.
این جا جهنم است، صدای مرا از شهر مقدسِ گُم است که نمی‌توانید بشنوید.

هفته‌ها وحشیانه می‌آیند و بدونِ آن‌که بفهمم، تمام می‌شوند. اما به نظر می‌رسد من میان چرخ‌دهنده‌های زمان گیر کرده‌ام و زمانی از من نمی‌گذرد. حدود بیست و پنج روز می‌گذرد که دل‌خوشی‌های احمقانه‌ی خودم را تحریم کرده‌ام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زنده‌گی می‌کنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشه‌ها خیلی سخت شده. عادت داشته‌ام هر چیز را جمع کنم و بسته‌بندی کنم، بگذارم توی جعبه‌ی نامه‌هام و هیچ خاطره‌ای را پس از خاطره‌های تو دور نریزم اما آن‌قدر بی‌طاقت شده‌ام که اگر تکه‌ای را نگه دارم، روش سجاده پهن می‌کنم و  روزی بیست و پنج ساعت عبادتش می‌کنم.
شنبه‌ها با سر درد و عذاب و اشک و آهِ رفتن به قم و دانشگاه آغاز می‌شود. بعضی شبِ‌شنبه‌ها را حتی خواب می‌بینم توی اتوبوسم یا توی قطار، آن‌وقت اتوبوس آن‌قدر توی ترمینال می‌چرخد و قطار توی آن ایستگاهِ نماز صبح می‌ایستد که پیاده می‌شوم. اما هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند آخرش چه می‌شود.
بعدش توی کُماـم تا سه‌شنبه‌ها می‌آیند که یک مومنتِ طلایی دارند ؛ از مترو ی قلهک تا خانه. آن‌قدر این پیاده‌گیِ خم خم و طولانی دل‌پذیر و کشنده‌است که گاهی توی کوچه پس کوچه‌های تاریک خودم را به چرخشِ پای باله پیدا می‌کنم. در حالی که یک گوشه‌ی ذهنم کز نکرده‌ای، میانه‌اش نشسته‌ای و لب‌خند به دست داری. از تمامِ طولِ هفته، از تمامِ طول زنده‌گی، من همان چند دقیقه را می‌خواهم اما تابستان دارد می‌آید تا با شب‌های داغ و نم‌ناکش خرابشان کند.
بعدش چهارشنبه می‌رسد، یک‌سری آدم که گاهی اصلاً نمی‌دانم کی هستند، از هر کجا خراب می‌شوند خانه‌مان. من می‌مانم و دنیای خسته‌گی از کینه و خشم و فشارِ بر تن، با فغانِ "درس دارم، تکلیف دارم، پروژه دارم، ارائه دارم." اما هرکس به خودش اجازه می‌دهد مرا ببوسد و ناشنیده‌ام بگیرد. یک‌هو دیدی پنج دقیقه از دد لاینِ تکلیفت گذشته و تو نشسته‌ای وسط اتاقِ خواهرت و دوست خواهرت بی‌اجازه آمده تو، نشسته رو به روت، مغزت را دستش گرفته، می‌کوبد روش و می‌گوید "اگه نری هوش مصنوعی کاری باهات ندارم." در حالی که کل مکالماتت با او تا کنون به ده کلمه هم قد نمی‌دهد. بعد از آن‌طرف، آن یکی دوستش از توی اتاقت که از خیرش گذشته‌ای، سرک کشیده به نواحیِ ناپیدای میزت، فریاد می‌کشد "[اسم خواهرم با کِش]! این کتابِ "محاسبة النفس" مال کدوم درس خواهرته؟" و تو با خجالت و خشم لب می‌گزی که "ابله، من اینو خودم می‌خونم".


آری عزیز من، ما بی‌تو خسته‌ایم. تو بی‌ما چه‌گونه‌ای؟»


*گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت.

آن‌شکلی تشنه‌ی کلمات مستقیمِ تو ام که هرکس نداند، می‌گوید کلمه‌ای، سیل است بر عطش و آتشِ درونم که تویی ناجی من، پس بده عزیز و بر این ضعیف رحم بیار. اما نیستی. من می‌دانم که کلمه‌ای کافیست تا در این تمنا غرق بشوم. روح آدم که هرچه فروتر رود و بیش‌تر در عمق بماند، خفه نمی‌شود ؛ فقط بیش‌تر دردش می‌آید. حالا تو بیا و کلمه‌ای هم انفاق نکن؟ بدهی، ندهی، مرگم تویی که زنده نگاهم می‌داری.

ریاضی مهندسی اما نشسته میانِ من و تو، بیش از تو عذابم می‌دهد. میانِ انتگرال فوریه گرفتن‌ها، انتگرالم را می‌گیری و من پیش از رسیدن به جواب‌ها از دست می‌روم، تبدیل می‌شوم به مساحتِ دردمندم که زیرِ نمودارِ "من خوبم" فشارش داده‌ام و نگه داشته‌امش. اما تو با خاطره‌ای همه تلاش‌هام را به گند می‌کشی.

اگر بدانی. از نگفتنِ مرگ‌هام و "چه مرگته تو؟"های تو، خسته نمی‌شوم. از این که نمی‌دانی چه مرگم می‌شود خسته می‌شوم. حالی که در همان ناشنیدنِ "چه مرگته تو؟" استخوان درد گرفته‌ام این روزهای طلسم‌شده‌ی تا ابد جاری را.

اه دیگر. اه که خودت هم که تو را خاک کند، باز برای من آن عمارتِ دل‌خواهی.

همه‌ی این چیزها را نباید بنویسم. اما دستِ من نیست. من مُرده‌ی بت ساختن‌ها و پرستیدن‌هام. ابراهیم‌ها هربار فقط به آن سیرِ وحدت وجود لطف می‌کنند، بت‌ها را یک‌جا خاک می‌کنند. اما چشمان من، باور اگر بکنی، آن‌قدر بلا سرِ من آورده‌اند که به مقادیرِ منفیِ ارتفاعات محتاجم. تو چه‌طور می‌توانی از چشمِ من بیفتی؟ هان؟ مگر که خدا شوی.**


* گفتی که از نهانِ دلت با خبر نیَم. تو در دلی، کدام نهان بر تو فاش نیست؟!

**

چنین


گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لااقل مغزِ خائنم بی‌خیالت شود و نشده. می‌بینی؟ من از نامهربانی‌هات هم بدونِ آن که خودم بفهمم، برای دردهای خودم مرهم می‌سازم. هرچند اثر نکند. وقتی تو اثربخش‌ترین زهر شده‌ای، کدام پادزهر جز خودت غیر از مرگ را برای من خواهد آورد؟ اما خودت هم که آدم را نخواهی، جز مرگ کدام پادزهر این زخم سراسری را التیام می‌بخشد؟ نه حتی تو دیگر. توی تنهایی خودم محاکمه و حبس شده‌ام. 

این شب‌های ماه حرام را از این هراس که نمی‌توانم از خیالت تقوا پیشه کنم، خیس اشک می‌کنم اما حتی دست‌مال کاغذی‌ها هم درست نمی‌دانند تقاص ایمان و خشوع من نیست که با جان می‌پردازند. کی به کیست؟ من نگون‌بخت‌ترم از خودم. در معمایی دوار گیر افتاده‌ام و ذهنم گیج و تحت استثمار حواشی‌ست. ظلمتُ نفسی و تجرأتُ بجهلی.


*هرکس به خان و مانی،  

  دارند مهربانی

  من مهربان ندارم

   نامهربانِ من کو؟


- چه ادبیات زمختی.


عزیز،

سلام.

این‌طوری صدات می‌کنم چون آوای عزیز گفتنت را توی ذهن دارم. این طوری صدات می‌کنم چون کسی که تازه‌گی با نگاهِ عجیب و زیباش نفسم را در توجهش محبوس کرده، راننده را این‌طور صدا کرد. گفت عزیز، نگه دار» و من همه نفس‌های نکشیده توی صورت تو را توی این کلمه‌ی عزیز» فوت کردم.

بیماری پوستی سرم شدت گرفته. دارو ها را قطع کرده‌ام و درماتیت سبورئیک دارد نم نم غرقم می‌کند. نقطه‌های زیادی قرمز شده‌اند و حساس و دردناک و بعضی‌ها حتی زخم ساخته‌اند. گفته بودم که درماتیت رفتارش عین تو ست. حالا گمان می‌کنم در رقابت با تو ست ؛ آن‌قدر آزار دهنده و دردناک شده که از پرداختن به تو باز می‌مانم.

امروز صبح رفیقم را کشتم. اسمش را گذاشته بودم مَگی اما هرگز صداش نکردم که. همیشه بود و نزدیک بود. صدای فنَش سرسام آور شده بود. بازش کردم و لحظه‌ای که اسکرین را برداشتم رفته بود. و هرگز بازنگشت که. مهربان‌تر از او با من، تمام روزهایی را که پس از شروع فلاکت دانشگاه به گند کشیدم، نبود. شب‌ها را با او صبح کردم و صبح‌ها را با او. راه‌ها را با او، اشک‌ها را، آه ها را.

یادم نمی‌آید وسیله‌ای را توی زنده‌گی این‌قدر خواسته باشم. از سه ساله‌گی که لپ‌تاپ پدرم را سوزاندیم تا همین امروز صبح. همه‌ی تولدها و عیدها او را خواسته‌ام و هربار که گرفته‌ام با خودم گفته‌ام که دیگر چیزی توی این دنیا نیست که آرزوی خریدنش را داشته باشم. و به حال مسخره‌ای حس می‌کنم هیچ‌کس مثل مگی نیست ؛ هیچ‌کس همه ویژه‌گی‌های او را یک‌جا ندارد ؛ با کارت گرافیکی خفن، آن اسکرین با کیفیت، ابعاد جمع و جور، کیبرد تحریک‌آمیز و قلم دقیقش، پروسسورهای سریع و هارد و رمش. و روی هرچیز دیگر که دست می‌گذارم یا کیبردش جدا نمی‌شود یا تاچ اسکرین نیست یا هسته و پروسسور درست و حسابی ندارد و مثل یک تبلت اسباب بازیست.

و این مرا حقیقتاً از پا انداخته. و اصلاً گور بابای درماتیت سبورئیک، کدهای سه بعدی‌ای که توش جا گذاشتم، دانشگاه، قم، آدم‌های عوضیِ دورم. تمام چیزی که باعث می‌شد زنده‌گی را کمی تاب بیاورم، یک تکه حلب زپرتی بوده که حالا هم مُرده ؛ من کشته‌امش.

از پدرم خجالت می‌کشم و او از من. او از من چون گمان می‌کند تقصیر خودش شد که کمکم کرد مگی را بازش کنم. و شرم سلاحِ دیگریست. ترجیح می‌دادم با مگی بمیرم تا این‌که باز به دوش کشیدن بارِ خراب‌کاری خودم را روی دوش او تحمل کنم. اما حتی مگی هم برای ترجیح من خفه نشد و مدام صدای موتور گازی در آورد.

تو هم برو و به آن ورِ دنیا بودنت برس. مزاحم نبودنت شدم این بار که از آن منادای جذاب عزیز» بگویم. گمانم نبایدِ دیگری دارد توی دلم حجم می‌گیرد و عزیز می‌شود. هیهات که این قرار نیست تو را بازگرداند و خب، منم دیگر، کاریم نمی‌شود کرد و من تازه‌گی‌ها از نفرت ورزیدن به ام دست کشیده‌ام.


چشم هام رو عذاب می‌دم ولی دلم نمیاد که این شبا سر بیان. صبحا اشباعند از گریپذیریِ حقیقت، سرشارند از کثافتی که من» ساخته‌امش و بس. و من در تحملش تنها نیستم. که این بدترش می‌کنه. که این حتی شاید بدترین چیزش می‌کنه.

بعد از این‌که دکتر گفت باید استرس رو کم کنم، هیچ راهی جز گرفتن دنیا به زانوهام نداشتم. اما رسولی مشغول و مُصر به حل کردن دو سال دیگه‌ی زنده‌گیم توی استرس بود. نتونستم استرسِ تحمل استرسِ بیش‌تر رو شکست بدم. اما سعی کردم مهربان و مخرب باشم. برای این که من مدت‌ها بود دوست داشتم مثل تو باشم و موقعیتش پیش نیومده بود. مدت‌ها بود فکر می‌کردم برای مقابله با هراس فنا، باید تو باشم. مثل تو زیبا و دوست داشتنی و کشنده. که غر نزنم و زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه بخونم. غر نزدم به جون مردمک چشمم دیگه ؛ چون می‌خواستم مثل تو باشم. می‌خواستم زیر بارون و طوفان، ج و کنم و تا نفس آخر بدرخشم. می‌خواستم توی لهیبِ آتش برقصم و از لب‌خند هم حتی نگذرم. من خواستم قوی باشم. عجب خواسته‌ی مهلکی.

رسولی گفت دوسْت دارم.» و دنیای کوچیک من، با شرم به انتهای خودش نزدیک شد. گفته بود استحاله دوست داره و هیچ‌کس هیچ غلطی نتونست بکنه جز شبیه‌ترینشون به تو. به صدای آرام و زیبات، به قامت بلند و باریکت. اما تر به اخلاق بیم‌دهنده‌ی امیدوارت. تو بیش از تقاص‌دهنده‌ی خداگونه‌گی، پیامبر بوده‌ای. و من توی لب‌خند ناامید شده‌ی محجل در حالی یافتمت که برای کثافتی که ساخته‌م، غمگین بودی.

اما منو ببخش که هرگز قدری قوی نبودم که از دو سال ناچیز نگذرم. من تسلیم شده بودم وقتی محجل با سر و وضع منجی، بالای سر جنازه‌م رسید و ایستاد و تو رو برای ملامتم احضار کرد. چرا نیامدی؟ لب‌خند زد و توی چشم‌هاش خاطره‌ی دست‌نیافتنی بودنت رو از نو به سوگ نشستم ؛ اون هرگز به صورت ماها، ما اجسام متحرکِ یاد آورِ عمل جنسی حتی با چهره‌هامان، نگاه نکرده. تو رو چنین یافتم. در نگاه نکردنش، در هماره نبودن و دست نزدنی بودنت. که من رو تبدیل به شیئی متحرک و یادآورِ عمل جنسی حتی با چهره‌م می‌کنی که بخوام به چشم‌های محجل دست بزنم و به حضور خشونت‌بارِ رسولی توی استرسِ مزمن شده‌م.

 

*حتی به خوابی که توش، من خر شده‌م تا تو باز با مهربونی سر ببُریم. چون که جز پناه به حضور مُرده‌ی تو در خودم، هیچ چیزی که مایه‌ی عذاب نباشه، پیدا نیست انگاری تا ابد.


تماشای رفتارت با آدم‌های دیگر، به طرز شرم‌آوری لذت‌بار است. رفتار تو و رفتار همه‌ی شما خدایانِ مشترک در یک‌تا نقصِ یک‌تا نبودن. عیبی ندارد، یک‌تا پرستی مد نیست. همان یک‌تا نقصی را می‌گویم که من برای پرستیدنتان، باید بتوانم پاکش کنم، جمعتان کنم، هرکدام را در تن و پیکره‌ی دیگری بجویم و بیابم و بنشانم. عیبی ندارد، شرک توی خونم نشسته، مدت‌هاست. آیات ابتداییِ سوره‌ی توبه هم خون مرا حلال کرده‌اند. اما تا به حال کسی اندازه‌ی تو عرضه‌ی ریختنش را نداشته، می‌دانی که.

انگار وقتی یکی نیستید، کوتاه ترید. اما باز هم تصورش را بکن، تو با آن همه جلال و جبروتِ کوتاه شده، از آدم‌های ضعیف و ترحم برانگیزی چون من، عذرخواهی می‌کنی. چه تصویر با شکوهی ؛ حتی بالاتر می‌روی و فرو تر می‌روم. آخ که مرا پخ کنی هم، پقی می‌زنم زیر گریه. زیر گریه نوشتن هم مثلِ زیر شلاق، سرودهای عاشقانه و وفادارانه خواندن است. پس خرده مگیر، بگذار سوگ‌واری‌ام را لای همین کلمات تمام کنم. پیش از آن‌که اشک‌ها رود بسازند و سربازانت را برای قبض جانم از نو پیش من بکشانند.

توی کتاب‌های دینی توی مغزمان کردند که باید خدا شویم، باید بخواهیم خدا شویم و بلافاصله بعد از آن می‌گفتند کسی خدا نمی‌شود. خب، عزیزم چه کاریست؟ من نمی‌خواهم تو شوم دیگر بیش ازین. من تاب این همه قوت را ندارم. تو در از دست دادنِ من همین‌قدر گنده و قدَری. در حالی که من مالِ تو ام، من از آن تو ام و اگر تو نخواهی، از دستِ خودم هم نمی‌روم. در حالی‌تر که تو همین‌قدر قدَر و گنده‌ای که هرگز از دستم نمی‌دهی. اما من چه؟ من در تلاشِ مثلِ تو گنده و قدَر بودن و مقابلِ تو مقاومت کردن، تکه تکه می‌شوم، له می‌شوم. ترجیح می‌دهم فرو تر روم و از دستت ندهم. ترجیح می‌دهم اندازه تو گنده و بزرگ و بلند نباشم اما نه تو را از دست بدهم، نه قطعه قطعه شوم. پس من خودم را له کنم و محکم بچسبمت؟ یا خودم را له کنم و ازت رو برگردانم؟ هدایت کارِ تو نبود؟ بود.


زن داد می‌زد اگه سیر نمی‌شی بازم بدم. ها؟ سیر نمی‌شی؟ اگه سیر نمی‌شی بیام. ببین! اگه سیر نمی‌شی بازم بدم.» همین‌طور دیوانه‌وار فریاد می‌کشید و لحنش خوب نبود. پسرک دوید توی یکی از واگن‌ها و زن فقط تهدیدآمیز، به اندازه‌ی چند قدم بهش نزدیک می‌شد و حرفش را تکرار می‌کرد تا این‌که درِ قطار بسته شد. نفسم توی سینه حبس شده بود. چشمم ضعیف بود، مثل همیشه، نتوانسته بودم خوب ببینم. پسرک را و زن را و چیزهایی را که هر یک در دست داشتند. یک تئوری توی ذهنم ساخته بودم که زن، دونات فروشی چیزی بوده و خواسته به پسرک دست‌فروش چیزی برای خوردن بدهد ولی لحنش. لحنش امن نبود. تئوری محتملِ دیگر این بود که منظورش خیلی بدتر از این‌هاست اما باز هم با عقل جور در نمی‌آمد. قلبم آن‌قدر محکم می‌تپید که می‌خواستم گریه کنم. اما مطمئن نبودم برای چه. برای خشونتی که منفعلانه تماشاش کرده بودم یا جوابی که دقایقی پیش از آقای نمی‌دانم کی گرفته بودم.

گوشیم توی دستم و دستم کمی بالاتر از کیفم خشک شده بود. احساس گناه داشت با بغض خفه‌ام می‌کرد. احساس گناه از انفعال دقایقِ پیش، پروژه‌ی تلخِ ت.ب، رزومه و داستان‌های علی جون، کیمی، رسولی، دوست‌های احمقم، بابا، مامان جون و دستِ آخر، من حتی یادم نمی‌آید کی آن چیز چرت و بی‌ارزش را نوشتم و فرستادمش.


آدم عکس‌هات را که مرور می‌کند حرصش می‌گیرد.

از آن دسته موی کم‌پشت و ساده، آن لب‌خندِ یخ‌کرده روی سرخی لب‌های نازکت. از همه سرخی‌هایی که جا به جای تنت را، هرگز نفهمیدم با چه ترفندی، بوسه‌گاه سرما و نیستی کردند.

و هم‌چنان اما تصویر بی‌جانِ تو بر زمین ذهنم آوار است.

انگار تمام مدت‌های بودنت، ما همین را از تو طلب‌دار بوده‌ایم ؛ روزی بی‌خبر نباشی و آن روز کش بیاید تا روزها و شب‌ها و ابدیات که هرگز بدیهی نشوند. تا بتوانیم از تو آن قدیسی را بسازیم که آلبوم قدیس‌ها و قدیسه‌هامان لک کرده.
و تا تو را در شاه‌نشین حیاتمان ننشانیم، از پا نمی‌نشینیم. تا شورلتت را در خاطرات تصادفیمان درب و داغون نکنیم که زیر حجم سنگینش سینه‌ات را برای بچه‌هات بالا و پایین کنی، بی‌خیال نمی‌شویم.

اما من حداقل گمان می‌کنم حالیم می‌شود چرا نباید چه چیزهایی را بخواهم. تنها به دلایلِ کوتاه‌قد و نامحتملی مدام مزاحمِ نبودنت می‌شوم ؛ در لحظات کودن و عقب‌افتاده‌ی درکم از وجود، بوَزی و خاکسترِ امیدم را روی دریاها بدمی، شاید در غلظتِ رکودِ تناسخش به ایمان، عجالتی در گرفت.

 

ای دل چو نصیبِ تو همه خون شدن است
احوال تو هر لحظه دگرگون شدن است

ای جان! به این بدن چرا آمده‌ای،
چون عاقبتِ کارِ تو بیرون شدن است؟


ای چرخ فلک! خرابی از کینه‌ی توست
بیدادگری شیوه‌ی دیرینه‌ی توست

ای خاک! اگر سینه‌ی تو بشکافند،
بس گوهرِ قیمتی که در سینه‌ی توست


چون حاصلِ آدمی درین دیرِ دو در
جز خونِ دل و دادنِ جان نیست دگر،

خرم دلِ آن که یک نفس زنده بود
آسوده کسی که خود نزاد از مادر


گر گوهرِ طاعتت نسُفتم هرگز،
گَردِ گنه از چهره نرُفتم هرگز،

نومید نیم ز بارگاهِ کرمت
زیرا که یکی را دو نگفتم هرگز


گر من ز میِ مغانه مستم، هستم
ور عاشق و رند و بت‌پرستم، هستم

هرکس به خیالِ خود گمانی دارد
من خود دانم، هرآن‌چه هستم، هستم


چون درگذرم، به باده شویید مرا
تلقین ز شرابِ ناب گویید مرا

خواهید به روز یابید مرا،
از خاکِ درِ می‌کده جویید مرا.


دلم تنگ شده.

ولی این فعل و این مفهوم و این حس و حال، خشمگینم می‌کنه. همه‌ش این حس رو دارم که گذشته با بی‌صداقتیش، به معصومیتم خیانت کرده. این می‌شه که هم زارم می‌گیره از دل‌تنگی، هم •••م از خشم. همون حسای قشنگی که خرابشونمم گند می‌خوره توشون. لطفاً بیا دستتو بذار روی ذهنم که این‌قدر نبافم.

احساس می‌کنم اون‌قدر آسیب‌پذیرم که یه ارتباط عمیق می‌تونه از پا درم بیاره. من دفن کردن رو یاد نگرفتم و همه‌ش توی گذشته دنبال جاش می‌گردم. جایی که باید یاد می‌گرفتم مسائل رو چال کنم و ازشون بگذرم. مسائل رو، احساسات و باورهای بی‌دلیل خوش‌آیند رو، حتی آدما رو، حتی اونایی رو که لیترالی مرده‌اند. حتی مردن انگار حضورشونو توی ذهنم دائمی می‌کنه. حتی حتی حتی.

پیش از این، توی تمام زمان‌های عمرم، گمان یا تلقیم از خودم آدمی منزوی بوده. آدمی که تمایلش به درون‌گراییه، روابط سطحی و ضعیفی برقرار می‌کنه، توی جمع خیلی مورد استقبال نیست و به دنبال مطرح شدن هم نیست (از ارتباط خودشیفته‌گی با اعتماد به نفسِ پایین)، خجالتی و نهایتاً کم‌حرفه.

اما حتی یکی از این‌ها نبوده که ظاهراً در موردم صادق باشه. هر وقت که تصویر ذهنیم رو با اوضاعم مقایسه می‌کردم یا ازش به دیگران می‌گفتم، متوجه می‌شدم که فاصله‌ی قابل توجهی با این تصویر دارم. اصلاً نوعاً آدمِ پرحرفی هستم که دایره‌ی ارتباطاتم توی همه‌ی مکان‌های زمان‌های عمرم وسیع بوده و روابطم اون‌قدر باکیفیت بوده که هنوز پیام‌هایی درباره‌ی خیلی سال پیش‌ها و "اون کارها که کردیم" و "لتس هنگ اوت" از خیل آدم‌هایی دریافت می‌کنم که هرگز سراغشون رو نگرفتم.

انگار که انزوا و تنهایی برای من قسمتی از همه اون مکارم اخلاقی بوده که کودکانه و خالصانه برای اکتسابشون تلاش می‌کرده‌م.

حالا حس می‌کنم در انزوایی بی‌سابقه به سر می‌برم و من شاید کم کم به سمت تصور خودم از خودم حرکت کردم تا تبدیل به کسی شدم که از خودم می‌شناختم. ولی می‌دونی چه‌قدر می‌تونه داغون باشه وقتی خجالت و جای‌گزینیِ عمل به جای کلام، جزء ایده‌آل‌های یه بچه باشه؟

اما اون کودکِ سخت‌گیر و عجیب هلاک شد. می‌بینی که از انزوا و ناتوانی در ارتباطِ مؤثرِ کلامی حتی با کارفرمام اشباعم ؛ من اصلاح‌شده‌ی خودم رو هم تاب نمیارم، انزوا من رو به اجتماع پرت می‌کنه و اجتماع من رو در خود نمی‌پذیره. آدم‌ها و ارتباطات قدیمی رو تاب نمیارم، آدم‌ها و ارتباطات جدید رو نمی‌تونم آغاز کنم. اما حتی دیگه اون تصویرِ تباه رو هم از خودم ندارم.

توی نیازها، بایدها و امکان‌های ذهنیم دست و پا می‌زنم و مدام بین آدم‌های دور و برم می‌گردم تا بتونم کسی رو پیدا کنم که شعاعِ سلولِ انزوام رو کمی بیش‌تر کنه. اما هر آدمی به طرز اغراق‌شده‌ و عجیبی فاقد فاکتورهای فاکدیه که من توی ذهنم دارم در حالی که همواره می‌دونم و توی خاطرم هست که این فقدان، منشأـی تماماً درونِ خودم داره. خب این دلایلش اندازه کوه‌هاست. اما من دلایل رو می‌خوام که چه غلطی باهاشون بکنم؟

مأیوس‌کننده‌ترین قسمتِ این دور باطل اون‌جاییه که همه‌چیز درباره‌ی منه. دیگه هیچ عملی و انگیزه‌ای که به دیگری مربوط بشه، پیدا نمی‌کنم. وسط نیاز به مراقبت از دیگری و بی‌نیازی از مراقبت شدن توسط دیگری گیر افتاده‌م. این‌جا جاییه که من ترجیح می‌دم با مراقبت از دیگری، از خودم مراقبت کنم. و حتی وقتی متوجه می‌شم عکسِ این نیاز توی شخص مقابلم هست، ناگاه شخص مقابل به نظرم رقت‌انگیز و ضعیف میاد. و خب دیوانه، مگه تو همینو نمی‌خواستی؟ گویا که نه.

ولی می‌دونم، می‌بینم که همه آدم‌های اطرافم به همون اندازه رقت‌انگیزند که منم. حتی طفلکی‌های محتاجِ رو به مرگند، مثل من. گناه دارند، مثل من؟

اما دلم تنگ شده. برای تو که نمی‌شناسمت ؛ دیگه نه. گمان می‌کردم می‌شناسمت. اول منو فتح کردی، بعد سرتاسرم رو مین کاشتی. پُر شدم از تو. نه، از مین‌هات. حس کردم می‌شناسمت. اما من فقط کیفیت قدم زدنت توی خاکم رو به خاطر سپردم و بعد، همه‌ش مختصات بود، مختصات مین‌هات ؛ هیچ جای این داستان، خبری از خودت نبود. گاهی شک می‌کنم که نکنه من تو رو ساختم؟ نکنه من خواستم و تو اومدی که من به انزوا و زوال کشیده بشم؟ اما تو و سپاهت که رفته بودین. برای من که منشأ هرچیز رو درونی می‌دونم، تو چه‌طور می‌تونی مصنوعِ دست‌های مازوخیستِ من نباشی؟

می‌شینم یه جایی و برات آواز می‌خونم که "بیای". در نهایت انفعال. عزا می‌گیرم که "رفته‌ای". نکنه تو خودِ منی؟

بگو که واقعی‌ای، حرفی بزن. اما تو نیستی. تو همه‌ش نیستی، تو مدام نیستی. عزیزم، ای خانه کرده در این گریفِ دمادم، من پیش از با تو بودن تو رو از دست داده‌م و به سوگ نشسته‌م. به سرعت ثانیه‌ای وزیدی و من تمام عمر دویدم تا نشونه‌هاتو جمع کنم. وقتش نیست محو بشی؟

هر موضوعی ختم می‌شه به تو. طوری که کلمه‌ها ذهنم رو التماس و گاهی عذاب می‌کنند که نه. دوباره نه. باز نه. اون نه.» اما من دفن کردن رو یاد نگرفتم. آسیب از کیفیاتِ ارتباطات من بر میاد. طوری که نسیمی تنم رو حفر می‌کنه و اتم‌هام رو به غارت می‌بره.

خسته می‌شم از خودم.

که ای همه‌ی فحش‌های جهان را سزا تو، خسته‌م می‌کنی.

 

 

 

- آخرش دیگه باز زدم به صحرای کربلا :)) چه کنم :/

- احساس گناه می‌کنم که همه‌ش درباره‌ی منه و من. احساس گناه می‌کنم که همه‌ش درباره‌ی ارتباطه و دیگری‌ها. احساس گناه می‌کنم که همه‌ش درباره و برای توـه. اما اگه از تو و برای تو نباشه انقد مزخرف و بی‌ارزش می‌شه که ارزش بیانش رو از دست می‌ده. #مَدنِس

 

خب، تِرند اَوت که بیماریِ پوستیِ سرم تقریباً ایترنال است. تقریباً ایترنال ؛ می‌دانی چه می‌گویم؟ اصولاً فقط تو می‌دانسته‌ای.

خواهی، نخواهی برای تو می‌نویسم. برای تقریباً ایترندیِ حیاتِ انگل‌وارت توی سرم. چه فرقی با درماتیت سبورئیکِ روی سرم می‌کنی تو؟

عامل بیماری، اَنگَلیست که روی سرِ همه آدم‌ها هست ؛ که خوش‌بختانه این قدرتِ سرایت را از تو و درماتیت سبورئیک می‌گیرد. بعضی آدم‌ها خر می‌شوند و واکنش بیش‌تری به حضور این انگل نشان می‌دهند، سرشان هی پوست می‌سازد و قرمز و ملتهب می‌شود. برای چه؟ برای اضطراب، برای غذاهای آشغال، برای خواب بی‌کیفیت.

یو سی، زیستن به سودای تو، با درماتیت سبورئیک مو نمی‌زند. آدم را غصه و دق می‌دهی، کلمه‌های آشغال و خوش‌آیندی به خوردِ دلِ آدم می‌دهی که بافت‌ها را فاسد می‌کنند ولی قرن‌ها در تن می‌مانند ؛ درست مثل پنیر پیتزا. نهایتاً هم به حقِ تمامِ معنای کلمه‌ی "ریدن"، می‌رینی در خواب‌های محظورِ آدم.

مسخره‌ست حقیقتاً که می‌خواهم اعتراف کنم ؛ اضطراب و غصه برای من، حکمِ فلوازول را برای درماتیت سبورئیک دارند و فی الکل، پین کیلرهایی مثل ناپراکسن و پَنَدال و پَنَمَکس. تو و درمایتیت سبورئیک هم ساید افکت هستید دیگر، باید با شما کنار آمد.

اما تسلیحات و قرص‌های مرا از من نگیر. اساساً نمی‌توانی که بگیری. من با تقریباً ایترندیِ رنج و بیماری کنار می‌آیم که هر روز لیتر لیتر غصه بخورم و مثل نقل و نبات، اضطراب. کنار آمدن؟ به نظر می‌آید اصلاً همین را می‌خواهم. مگر این‌که کسی بیاید، مرا از دست خودم نجات دهد و. فکرش را بکن. این چه نجاتیست؟ من می‌خواهمش؟ مطمئنی این‌طور نبودن را دوست‌تر دارم؟ نیازی سیری ناپذیر در من هست که تنها با اشک می‌شود. نجاتم از اضطراب، مثل این می‌ماند که همه‌ام را خراب کنی، آدم دیگری بسازی. اما من نیستن را دوست ندارم. دوست دارم همینی که هستم، باشد.

مشخصاً چرت می‌گویم.

 

 

- سوال اینست که مسائل و مشکلاتِ همه اونایی که درماتیت سبورئیک و سرطان ندارند، از من کم‌تره؟ تلاش برای آدم قوی‌ـه بودن، آدمو چِل می‌کنه. مشکل از توـه که توی سرم نشستی، مدام می‌گی "یع، دتس مای گرل"، "قوی باش خر". باید زمزمه‌ی "شل کن" را امتحان کنیم بیبی، سو گت اوت آو مای فاکین هِد یو، دیک‌هِد.


کلمات، همان خیالاتِ خوشم بودند که با خود بردی. با تو آمدند تا هر شب از فواصلِ دور، یک آسمانِ پر ستاره بسازند و بر سرِ خواب‌های در تبعیدم، خراب شوند.

نیامدی و منتظر هیچ‌کسی نماندم. و تقوا که بلد نبودم من. من از نسل همان کودکان پخمه و نایابی بوده‌ام که زود کفنمان کردند و هرچیز را از جلوی دستمان جمع کردند. از "کجا" نازل شدی و مشغول به پرستیدنت بودم وقتی دنیا را از بت پرستی نهی می‌کردی.

رفتی و تقوا بلد نبودم من که. گم شدم در هیجاناتِ گنگِ لمس‌های ناشیانه‌ی کیبردها، موس‌ها، تاچ اسکرین‌ها، گه‌گاه پول‌ها.

گمان می‌کنم رقصیدنی در تاریخ با تو نیمه‌شب رخ داد که همه خواب‌های مرا غصب کرد. اما فقط گمان می‌کنم. این از همان خیالاتِ خوشی بوده که فاصله، تبدیل به گمانش کرده و در ابد، به یقین هم می‌رساندش.

تنهایی همه رؤیاهایم را به گه کشانید. و تو، ای کاش تو معنی دیگری برای خودت دست و پا می‌کردی. ای کاش فراموش کردنت رخ می‌داد و تصادف می‌کرد با مرگ، با نیستی. حتی ای کاش در نهان باور داشتم مرگ همان نیستیِ من و ما و تو ست.

خب عزیزم، با "ای کاش هرگز رخ نمی‌دادی"، دستت به قلبم نمی‌رسد، دنیا به ته نمی‌رسد، آرزوهام همان قوتِ غافلانه‌ی دیرین را در شلاق زدن و سر دواندنم، باز نمی‌یابند. پس بیا و مدارا کن. بیا و ادوار عذاب را پاره پاره کن ؛ دوایر را پاره‌خط‌ها کن ؛ صاحبانِ پایان‌ها، فقط برای سخاوت‌مندیِ تو. آری عزیزم، بیا و نارسیسیزمت را با دستان من سیر کن.

باز گشتنت، به مفهوم ماندن در ایمان من قرار می‌دهد. پس من چرا گه می‌خورم؟ باز نیا. باز آمدنت، باز بودنت، باز شدنت، باز گشتنن و دورِ وجودم گردیدنت، ناگفتن و ناگفتنی‌ها را از زیر دست و پایم جمع می‌کند، فرار را از من می‌گیرد، پای دویدنم را خرد می‌کند. من قهرمان قلبمم، باز آمدنت مرا می‌کشد. مرا زنده نمی‌گذارد.

بعد تو می‌خواهی باور کنم رفتن و بازنگشتنت، "دوست نداشتنم" است؟


دلم برای مادربزرگم می‌سوزد. بیش‌تر از سوختن، گاهی حتی می‌ترکَد. هیچ‌وقت خیلی دوستش نداشتم و این خودش شدت احساساتم را بیش‌تر می‌کند. توی خانه‌شان، بدون پدربزرگم، صراحتاً باید رید.

شبیه بیماری می‌ماند که پرستار و یا شاید نگه‌بانِ شبانه‌روزیِ 40 سالش مُرده. حالا خیلی تنها شده و بیماری‌هاش به طریقه‌های عجیبی بارز می‌شوند. رفتارهای وسواس‌گونه و کنترل‎گرانه‌اش جلوه‌های خنده‌داری گرفته‌اند. کسی نمی‌تواند تحملش کند. گمانم من توی این کار از همه بهترم. من معنیِ دوم و مقصود اصلیِ همه حرف‌هاش را، ساده، ایگنور می‌کنم و با او فقط توی سطح زنده‌گی می‌کنم. این رازِ پایداری رابطه‌ی ماست. برای همین نیمه‌شب به خواهرم زنگ می‌زند و خواهرم می‌خواهد از دستش خودکشی کند اما حتی شماره‌ی مرا ندارد.

نشسته رو به روم، دستم را در دستش گرفته و هر از گاهی بوسه‌ای روش می‌کارد. تلاش سختی برای مانع شدنش نمی‌کنم اما حس خوبی هم ندارم. حرف‌های خنده‌دار می‌زند. می‌گوید که خودش هم مثل من بوده (هست)، موهای بدنش کم بوده‌اند. نمی‌گویم که کنده‌امشان، می‌گویم مامان جون عینک چشمت نیست. :))» یا مثلاً می‌گوید تو دختر منی و انقد خوشگلی؟». دلم می‌خواهد باورش کنم ؛ این بار نه به خاطرِ زیبایی، به خاطرِ مهربان بودنش. اما می‌دانم باید بگذارم پای همان سوء استفاده‌های عاطفیِ معمول و متعارفش.*

من این‌جا، توی این خانه، همیشه موضوعِ اصلیِ بحث بوده‌ام. اما وقتِ بیماری و زاری حضور نداشته‌ام. مادرم تلاش زیادی کرد که میان بچه‌هاش تبعیض قائل نشوند اما همین مادربزرگِ گنگسترم سرکرده‌ی تِر زننده‌گان توی تلاش‌های مادرم بوده. دایی و خاله و پدربزرگ هم دنباله‌رو (انگاری). دلیل حضور من هم این‌جا، وقتی هیچ‌کس نمی‌تواند مادربزرگم را این‌طوری تحمل کند، همین است. می‌پرسید چه طوری؟ طوری که توی قصرِ گران‌قیمتش نشسته، کلاس پیلاتس می‌رود، در جلسات عرفانی سلسله‌ی موی دوست شرکت می‌کند، کتاب می‌خواند، لباس می‌خرد و می‌دوزد، ماشینش را می‌فروشد و یکی جدید می‌خرد، مربا و ترشی درست می‌کند و ارث بچه‌هاش را نمی‌دهد. خنده‌ام می‌گیرد. نمی‌دانم چرا. لحظه‌ای دلم می‌خواهد بهش کمک کنم تا از پس خوره‌های توی روانش بر بیاید و لحظه‌ای دلم می‌خواهد برای مراقبت از مادرم و محمد و خاله به قتل برسانمش.

هیچ‌وقت توی دسته‌ی ابژه‌های اولیه‌ی من جا نشده. آن‌قدر مقابل تیرهای چوبیِ خفن هدف‌گیری شده‌ی حرف‌هاش، دیوارم، خودش را هم خسته می‌کنم. با من بخند، من مامان جون را خسته می‌کنم! تو نمی‌توانی حرف‌های دیوانه‌وارِ ابژه‌ات را ایگنور کنی. برای همین به همه کسانی که ترکش کرده‌اند، حق که چه عرض کنم، یک شکلات هم باید داد. فقط نمی‌دانم چرا مادرم رهاش نمی‌کند. حتی وقتی مطمئنش می‌کنم که من هستم.

پدربزرگم که توی آی سی یو بود، اولین کلمه‌ای که پس از مدت‌ها به زبان آورد، نام من بود. اما من آن‌جا نبودم، خواهرم بود. زل زده بود توی چشم‌های خواهرم و صدام کرده بود. طفلی خواهرم.

تمام وقت‌هایی که باید می‌بودم، نوازش‌های دست و کلامش را جبران می‌کردم، نبودم. برای او نه، و برای هیچ‌کدامشان. پس از هماره انتخاب شدنم، من هرگز انتخابشان نکردم. اما چیزی که بدترش می‌کند این است که تا لحظات آخر با من همان یاورانِ همیشه مؤمن بوده‌اند (هستند). انگار که وقتی برایم شعر می‌خواندند و سرتاپای وجودم را می‌ستاییدند، چشم به جبران و تلافی نداشته‌اند. خب، آن‌ها باید خیلی بزرگ شده بوده باشند که توانسته باشند این‌طوری عشق بورزند اما بیا درباره‌ی آفریده‌ی ضعیفشان حرف نزنیم.

این‌جا می‌مانم برای این‌که از خودم تقاص بگیرم. از این‌که خوبی‌های صبور و اصلاح‌شده‌ام نصیب کسانی می‌شود که لیاقتش را ندارند و نصیب کسانی نشد که احتیاجش داشتند، باید مرا دار زد. اما زمان دوید و من این‌جا توی اتاق تو، جلوی کتاب‌خانه‌ات تنها ماندم. توی حسرتِ لحظه‌ای که بتوانم تنکفول بودن از همه چیزهایی را که برای من بودی، یک‌طور به زبان بیاورم، هر لحظه عذاب می‌شوم اما موضوع من نیستم این‌جا، مادربزرگم است. لاغر شده، تنها و شکسته شدنش ناراحتم می‌کند. غمگین نه، نا راحت. ترجیح می‌دادم همان زنِ دیوانه‌ای بماند که در تصورم ساخته بودم، همان زنی که بریز و بپاش و داد توی بوق و کرنا کردن‌هاش زیاد است اما از همه سالم‌تر است و تا همه‌ی ما ها را نکُشد، نمی‌میرد. اما تِرند اوت که این‌طور نیست و ای کاش می‌توانستم به این شبحِ ضعیف و شکنجه‌گرِ پیر کمک کنم. حق هیچ آدمی نیست که باهاش این‌طور تا شود و توی این سن، چنین احساساتی را تجربه کند و این‌طور در تنش و تمنا برای بقا، جان بکاهد.

 

 

*بماند که مهربانی خودش می‌تواند صورتی از سوء استفاده‌ی عاطفی باشد. ولی تو می‌توانی فکت‌ها را دست‌مایه‌ی بازی کثیفت کنی. نه دروغ‌های شیرینی که مثل خنجرِ از پشت آمده می‌مانند.


مشکل از آن بود که ماها فکر می‌کردیم باید توجیه کنیم. اگر تو پیامبر بودی، ماها باید تا نفس آخر باهات می‌آمدیم. ماها اخلاقمان ثُبات بود، گیر کردن بود. تو آمدی، فریاد کشیدی و ما خشم و بلندیِ صدات را ستودیم و توی خاطره‌هامان ازش نوشتیم. نوشتیم عربده می‌کشید و می‌گریستیم. او مقدس بود و ما ضعفاء. عربده‌ها می‌کشید و از زیبایی و شکوه‌مندیِ عر عر هاش آسیب می‌دیدیم.»

تو آمدی، زدی و شکستی، ما پا گذاشتیم روی خرده شکسته‌ها و گمان کردیم زخم‌های مقدس بر می‌داریم و زخم خوردن صواب است و فرو تر رفتیم، در فقر و ضعف کورتر شدیم. چه‌گونه از هیچ به هیچ‌تر سفر می‌توان کرد؟ این گونه که ما کردیم.

من برای دل خودم ندیدمت. من هرگز لحظه‌هایی را که تو به گونه‌ای به گند می‌کشیدی، دل نداشته‌ام.

دیوارها را از پشت می‌کشیدم اما تو آمدی و کشیده شدی پسِ گردن کشیدن هام. من راه حل‌های تو و همه‌تان را با هزار سختی فراگرفتن می‌توانستم. اما چرا هرگز تف نینداختم توی صورت‌های عبوستان تا راه‌های دلم را طی کنم؟ من استثمار روانی شده بودم. من استثمار روانی شده‌ام. و قربانی نبودن کشنده‌تر از قربانی بودن شده بود، باورم کن. برای یک پله تغییر، من به تمام محو می‌شدم. آخر چه‌گونه می‌توانستم با این بنای محقر چنین کنم؟

من به افکار مالیخولیاییت نسبت به کردارم و راه‌هایی که از آن‌ها می‌خواسته‌ای درست»ـم کنی، اهمیت داده‌ام. من تحت استثمار تو زاده شده‌ام و با دست‌های تو حلق آویز می‌شوم و در گودال مرگ گم می‌شوم. می‌دانم که این جبر تو ست و من مجبورم اما دانستن کافی نیست. توانستن هم کافی نشده. حداقل گمانش هم کفایت نکرده. من حالم از تو به هم می‌خورد و . تو به حالِ من به خودت اهمیت نداده‌ای. حالی که من هرلحظه تو را در دلم هزار بار کوبانده‌ام و نتوانسته‌ام به افکار مالیخولیاییِ مربوط به منت بی‌اهمیت باشم.

دیگر ۱۳ سالم نیست. نه حتی ۱۵ و ۱۷. بیست و یک عجب عدد حجیم و سنگینیست. من زیر فشارت مُرده‌ام. ۲ سال و نیمی می‌شود.


خواب دیدم که بیدار و هشیاری. با مردمک‌های خاکستری روشن و کلاهی که همیشه مرا به یاد کیسه‌ زباله‌های مشکی‌رنگِ بازیافتی می‌اندازد. و همه‌ی رنج‌های در شمار نَیای ما را در دست داشتی. فقط رنج‌های ما را. ما را. ما، در زمانی که به واسطه‌ی سرِ تاس تو و فرم خاصِ چشم‌هایت ما» می‌شویم و از دیگران جدا می‌شویم ؛ نه آن‌طور که خودمان بخواهیم و دوست داشته باشیم ؛ حتی بدموقع، موقعی که ما بیش از هرگاه در تلاش خاضعانه‌ی با دیگران پیوستن و از اصل و ریشه‌ی خود بریدن، گم شده‌ایم. گم شده‌ایم در تخیلاتِ مدامِ رفتن‌هات به راه‌هایی که قرن‌ها پیش باید می‌رفتی و در شمارشِ کارهای ساده‌ای که می‌توانستی بکنی و نکردی. هربار دق کرده‌ایم از ساده‌لوحی‌هایی که می‌توانستی به خرج ندهی اما با آن‌ها آدم کشتی ؛ آن زن لاغر و سیه‌چرده‌ای را که همه در وصفش، اول می‌گویند خیلی زشت‌رو بود.» و بعدش همه‌گی اقرار می‌کنند که از هرکس برای تو مهربان‌تر و وفادارتر بود. و ما، همه، اسیران زشتی‌های رسیده از ژن‌هایی هستیم که از اثرِ ویران‌گری‌های اغراق‌آمیزیِ مفهوم دروغینِ عشق، آخرین چیزی که می‌توانسته به ذهن‌های حاملانشان خطور کند، این بوده که نتیجه‌ی نازیبای ترکیب نازیبایی‌هاشان چه خواهد شد و با ذهن‌های زیبای فرزندانشان چه خواهد کرد. چه می‌خواهیم از این حیات زشت؟ از این حیاط زشت، از ملخ‌های مهاجر زشتی که روی زشتی‌های صورتمان می‌پرند، از این زمین زشت، از جای زخم آن کشتزارهای زشتی که آن زن زشت در بیماری و خسته‌گی به گمانِ خودش آباد کرده بود، روی پیشانی زمین؟ آن کشتزارهای زشت که هم‌شهری‌های زیبات بایرش کردند و در کله‌های کچل و مایل به حجم مکعبیِ فرزندانتان، هستی را، جایی، در زمین‌های بایرِ شمال تهران که هنوز کسی فرصت دریافت زیباییشان را نیافته بود، در گورستانی بدونِ حتی یک سنگِ قبر، با هستی‌های دق‌کرده‌ی آدم‌های بی‌عرضه‌ی دیگر، یک‌جا، به گوری دسته‌جمعی، دفن کردند

البته خیلی هم بد نشده ؛ می‌دانی؟ ما وجب به وجبمان، قدم‌گاه‌های بخیه‌های عمل‌های زیباییست. مخصوصاً دل‌هایمان که آدم‌های خیلی زیبا می‌گویند زخم‌هایی‌اند پر از دل. خب، اگر می‌توانستی آن چشم‌های خاکستریِ خیلی روشن را یک طوری به این‌جاها برسانی، ما دیگر بلد نبودیم بجنگیم. پس البته که خیلی هم بد نشده.

بیدار شدم و توی آینه نگاهم کردم ؛ سلام بیوتیفول. و کاسه‌ی دست‌شویی پر از آب‌های خاکستری روشن شد که بوی کیسه زباله‌های بازیافتی می‌دادند.

پسر بدجنس و بی‌ریختی یک گوشه ایستاده بود ؛ با استخوان‌های باریک و نگاه‌های شیطنت‌آمیز. دوست نداشتم تولدش را تبریک بگویم. اذیتم می‌کرد و من دستش را گرفتم، کردم توی حلقم تا بهتر دستش برسد. و او نشست پشت سرم و هی فوت کرد، هی فوت کرد و من یخ بستم.
اما روح مذکر دیگری هم بود آن‌جا که یا خیلی جلو می‌نشست و یا خیلی عقب. همیشه پیش از رسیدن به مقصد، پیاده می‌شد. همیشه پیش از تمام شدنِ حرف‌هام می‌گفت چشم». همیشه آن‌قدر خوب نگاهم می‌کرد که از زشتیِ چهره‌ی آن زنِ تکیده‌ی رنج‌کشیده و لاغری که به قتل رساندی، می‌ترسیدم. از فرزندان یتیمش که سرشان را با چاقو و بعدتر با ژن‌های نامهربانت تراشیدی، می‌ترسیدم. من از چشم‌های خاکستری و ساده‌لوحی‌های اذان‌گو بر بامِ آن خانه‌ی مورد تنفرِ مردمان زیبارو ی شهرت، توی وجودم، می‌ترسیدم.
و چون می‌ترسیدم، خواهرم فریاد می‌کشید تو خیلی خفنی، ما خیلی خفنیم ؛ فقط از اثر خاکستریِ خیلی روشنِ نگاهمان است که مردمان در آغوشمان نمی‌کشند.» و من توی ذهنم ادامه می‌دادم که آری، ما همان هماره در عذابانِ از خفن نبودنیم. که کفاره‌ی مادری‌های به گورستان ریخته‌‌شده‌ی زن سیه‌چرده‌ای را می‌دهیم که کله‌های مایل به حجم‌های مکعبی، سالیان دراز در گورستان‌های رزرو شده توسط سردخانه‌های خشن‌ترین سلاخی‌خانه(تو بخوان بیمارستان)های شهر، زنی مهربان را جستند و نیافتند. جستند و نیافتند.
بعد از آن، تو پدربزرگم را کشتی. می‌دانی؟ پیش از آن می‌نشستم و برای خودم می‌کشتمش و دق می‌کردم. زنده‌گی برای رفتنش امکانی نداشت. اما او خودش را کشت. سیستم ایمنی بدن به خود حمله می‌کرد ؛ مدام و بی‌وقفه. و حتی من خودم را ؛ که بیماری پوستی سرم از دسته‌ی همان لعنتی‌های خودایمنیست.
و من خودم را می‌اندازم در آغوش اشمئزازم از متون سخیف کیک تولد آن پسر بدترکیب که دنبالم می‌کرد.
و من از غصه‌ی نازیبایی و سیه‌چرده‌گی زنی در خودم که تو کشته‌ای، هرگز هم ردیف کسی ننشستم، هرگز زیباترین سلام دادن آدمی را با بهترین لب‌خندم به آسمان نرساندم. که من، جایی، در نزدیک‌ترین فاصله‌ی ممکن برای ایستادن آدمی به نزدیکی هسته‌ی داغ زمین، دفن شده بودم، روی جنازه‌های تنهای دیگری که از ما» نبودند.

و پدرم نگاهمان می‌کرد. تمامش را. مدام فریاد می‌کشید در شأن دختر من نیست.» و من می‌انگاشتم دخترش باید خفنی باشد. اما از پدرم انتظار نداشتم در سایه‌های افسانه‌های تخیلیِ شأن و طبقه و و درجه، بخواهد بخوابد
اما پدرم انگاری از ما» نبود. نمی‌دانم چه‌طوری امکان دارد که به واسطه‌ی او من جزئی پررنگ از این جمع نگونی باشم و او آن‌چنان، با آن روی زیبا، آزاد و تنها از هر جمعی فقط نگاه کند.
پدرم هرگز نشانی از سکوت و انفعال ندارد. او طوفان است، امواج و گرداب‌های همیشه هیجان‌زده.
و من وقتی توی آن کاسه محتویات مغزم را ریختم، دوست‌تر داشتمش. آن‌قدر دوستش داشتم که نمی‌توانستم هم‌ردیف کسی بنشینم.



دوشنبه 15 مهر 98

حالا، حدود چهار ماه از آن شب می‌گذرد. نشسته‌ام وسط طرح فرش و تختی مال تو نیست برای تحلیل عقده‌های من در آغوشش. یا برای حل کردنِ آرزوهای دل‌آزارِ مرگ و نامیراییم در بسیطیش

صدای آهنگ‌های جفنگ از اتاقِ کناری، جیغ، کلمات مستهجن و فحش‌های کلاسیکِ مردسالارانه، با صدای فنِ نوتبوکِ دوباره دیوانه شده‌ام می‌آمیزد. و می‌نشیند در بدجاترین نشستن‌گاهِ مغزم. جای اخم‌هام درد می‌کند. اما خشم و غم هم‌زمان می‌شوند و طبق معمول، اشک.

با صدای به هم کوبیده شدنِ در از جا می‌پرم. صدای دیشب می‌آید. سرم را محکم از پشت کوباندم به میله‌ی تخت. درد آن‌قدر ماند که تا دقایق طولانی نمی‌توانستم صورتم را از روی پتویی که بهش التماس می‌کردم، بلند کنم. رئوسِ مثلث‌های مثلث سرپینسکی جایی بالای راست‌ترین نقطه‌های اسکرین با هم شده بودند و من از معدلی که گرافیک در آن بریند هراسی نداشتم.

نگاهی توی ذهن و خاطراتم مکرر می‌شود. مدام می‌شود. چهار ماه از آن شب می‌گذرد و او با آن چشم‌های عجیبش هنوز توی حواشی پرسه ن است ؛ با آن نگاه‌های طولانی و مبهمش به صورتِ مستأصل و معذب من که فریاد می‌زند می‌خواهد نامرئی باشد. اما انگار آن نگاه، صورتم را محکم گرفته باشد، راه‌های گریز را سد کرده باشد و جری‌تر از هر نگاه دیگر، در توجه به صورتم اصرار کرده باشذ. من سلام کرده‌ام، او نگاه کرده. من نگاه یده‌ام، او آزار داده. من نگاه کرده‌ام، او نگاه کرده.

مردی اهل هندوستان به من گفته "دو یو میس می؟" و در جواب خنده‌ام گفته "آی میس یو".

با هم‌اتاقی عوضی‌ام صلح کرده‌ام و از این، عذاب می‌کشم. از این‌که هنوز یادم هست چه‌قدر آزارم داد و از خودم بدم می‌آید. اما چاره‌ی دیگری نیست.

.

شنبه 4 آبان 98

به قیافه‌های مضطرب و گاهی خنده‌دارشان نگاه می‌کنم ؛ اگر جای دیگری دنیا آمده بودند، شاید آدم‌های بهتری بودند. خودشیفته‌واریِ این تفکر آزارم می‌دهد اما نه بیش‌تر از این آدم‌ها. خجالت آور است که آدم‌ها بتوانند با زنده‌گیِ خودشان را کردن، مایه‌ی آزار من شوند.

و محضِ رضای خدا نگاهشان کن ؛ دلم می‌خواهد و عورشان کنم و آن وقت نگاهشان کنم. بدون نگاه‌هایی که در یدنشان از آدم، با هم مسابقه می‌گذارند، بدون حجم‌های ژولیده‌ی ریش، موهای چسبیده به کف سرشان، پیرهن‌های بلند و اکثراً مشکی یا آبی که همیشه بیرون افتاده از شلوارهای گشادشان. چرا که کمربند و ابعاد کمر می‌تواند تحریک‌زا باشد. هرکدام یک کیف سامسونت دستش دارد و گردنش را تا جایی که بشود خم می‌کند. یا به راست و چپ، یا به جلو.

سر کلاس حقوق انسان در اسلام نشسته‌ام. - ببخشید استاد- لهجه‌ی اصفهانی دارد. گاهی می‌خندد و تو را در خاطرات و انتظارات و تجربیاتت از لباسش گیج می‌کند. اما بلافاصله در ثبات مطمئن کننده‌ای می‌اندازدت. چادرم را روی سرم نگاه داشته‌ام که نمره‌ی خوبی بگیرم. خودم به اندازه‌ی او حال خودم را به هم می‌زنم. باز بگویم که اسم درس "حقوق انسان در اسلام" است. -یا استاد؟- عقیده دارد هر انسانی "حق" دارد با حجاب و عفیف زنده‌گی کند! شروع می‌کند درباره‌ی حجاب اجباری و ورود ن به ورزشگاه صحبت می‌کند. نمی‌فهمم مشکل چیست ؛ ماها که چادر سرمان کرده‌ایم و آن‌هایی از ما که حجاب کامل ندارند هم این جا استثنائاً مقنعه‌شان را جلو کشیده‌اند. کسی اعتراضی نمی‌کند و مطالبه‌ای ندارد ؛ پس مشکل چیست؟ پس چرا ما باز داریم درباره‌ی اعتراض آدم‌ها -ببخشید زن‌ها- درباره‌ی اجبار لباس تنشان بحث می‌کنیم؟

حضور و غیاب نکرده هنوز. چیزی توی سرم و تنم هست که نمی‌تواند بیش از این تحمل کند. بلند می‌شوم می‌روم بیرون.

.

سه شنبه 14 آبان 98

به این فکر می‌کنم که حالا که تولد دوستش را تبریک گفته‌ام، چه درباره‌ی من فکر خواهد کرد؟ با عبارتِ "تولدت مبارک :)"؟ دلم می‌خواهد جیغ بکشم. تصویر گردنِ کج شده‌اش از پشتِ سر، هنوز توی خاطرم هست. که با همان گردن کج و سکوتِ هرگز سر نیا، هر چند دقیقه یک‌بار صفحه‌ی گوشیش را باز می‌کرد و پلی لیستش را بالا و پایین می‌کرد. و اما آری، من رسماً تبدیل به استاکرش شده‌ام. و هیچ‌کار نمی‌کنم. هیچ‌کار نباید بکنم چرا که هرکاری جز سکوت و نامرئی بودن، "اشتباه" است.

محمدرضا صدام می‌کند ؛ "خانم صبوری! این مال شما دو تا" از جا می‌پرم. بر می‌گردم به سمتش اما به صورت و چشم‌هاش نگاه نمی‌کنم. چشم‌هام ضعیفند و این همیشه کار دستم می‌دهد. تشکر می‌کنم و می‌گویم "آخه می‌خوام." می‌پرد وسط حرفم و می‌گوید "می‌خوای چی کار کنی؟ بخور دیگه". لب‌خند مستأصلم را پرت می‌کنم وسط.

یک ساعت گذشته، گردنم درد می‌کند، نور افتاده توی چشم‌هام و با دستم می‌مالمشان. تصاویرِ تار جلوی چشمم واضح می‌شوند. تو ایستاده‌ای جلوم و نگاهم می‌کنی. عقلم نمی‌رسد که می‌خواهی خداحافظی کنی. مُشتم هنوز توی چشم‌هام است. کجاییم؟ چرا چراغ‌ها روشن شده‌اند؟ تو پیاده می‌شوی و نگاهت توی سرم می‌ماند. نگاهی که سر گرافیک از آن گریختم، سرِ معماری گولش زدم و حالا، شاید آزارش دادم.

دیگر خوابم نمی‌برد. توی ذهنم ایستاده‌ای، تبر به دست گرفته‌ای و مدام می‌کوبی.

.

جمعه 17 آبان 98

برای این‌که بتوانم تکالیفم را بنویسم، نیاز دارم شاد باشم. احمقانه‌ایست. ولی هست. برای این‌که دردِ سرم تسکین یابد، درماتیت سبورئیک دست از کله‌ی کچلم بردارد و کارآییم بالا برود، نیاز به احساس خوش‌بختی و کفایت دارم. اما به محض این‌که تصمیم می‌گیرم کمی بهترش کنم، با شدت بیش‌تری خراب می‌شوم.

دلم برای دوستم تنگ نمی‌شود. حتی نمی‌توانم اجازه بدهم این اتفاق بیفتد. بعد از 10 سال، من باز رسیده‌ام به جایی که 12 ساله‌گی به آن می‌رسیدم ؛ 13 ساله‌گی، 14 ساله‌گی، 15 ساله‌گی، فاکین 16 و 17 ساله‌گی. و تف سر بالاست که دوستانم یا از یادم می‌برند یا با من رقابت می‌کنند و مدام خشونت‌هایی که من نمی‌دانم و خودشان نمی‌دانند از کجا شعله می‌کشد نثارم می‌کنند. تف سر بالاست چون من مسبب هر چیزم. من دلیلِ حالِ بد خودم از دیگرانم.

و شب‌ها در خسته‌گی و بیهوده‌گی خود می‌نشینم، از این حقیقت زار می‌زنم ؛ از این‌که از این حقیقت زار می‌زنم، زار می‌زنم

.

شنبه 18 آبان 98

ظهر، جلوی جمعیت ده نفریِ دوست‌های حال به هم زنش، سلام مهربانانه‌ای تحویلم داد و من از چشم‌های ضعیفم، با صداش شناختمش. اما با همان چشم‌های ضعیفم چشم‌های گرد شده‌ی دوستانش را دیدم و گذشتم. با خودم فکر کردم چه‌طور می‌شود آدم با جماعتی دوست باشد و هیچ ارتباطی به چندش‌ناکیشان نداشته باشد؟ نمی‌شود. رفتم توی کلاس و الف گفت "قرمز شدی. حالت خوبه؟" و من از خودم خواهش کردم خفه شود.

اما من نمی‌دانستم چرا مرا دید و خواست بگوید دیده. پیش از آن می‌اندیشیدم در مقایسه‌ی وحشیانه با اطرافیانم، همواره بازنده خواهم بود. می‌اندیشیدم چون تویی برای من، هرگز. و باید از این اندیشه‌ها توبه می‌کردم. اما به این آسانی‌ها نبود. نون گفت که هرکس می‌گردد دنبال بهترین برای خودش و من در استیصال خود دست و پا می‌زدم.

شب، از حمام که بیرون آمدم و داشتم با نامهربان‌ترین دخترهای روی زمین حرف می‌زدم، گوشیم را برداشتم و ناگهان اسمش را با آن صورت عجیب توی نوتیف‌ها دیدم. دهانم را چند بار باز و بسته کردم و بعد جیغ کشیدم. نه من، و نه هیچ‌کس باورش نمی‌شد. آن آدم‌های افتضاح گوشیم را از توی دستم قاپیدند تا مطمئن شوند راست‌گوـم.

بعد من یک شب تا صبح را زل زدم به ناپیداییِ تخته‌های چوبیِ تختِ بالای سرم از اثرِ تاریکی. و آرزو کردم برود زیر تریلی.

.

سه‌شنبه 21 آبان 98

وقتی می‌آیم تو، نگاه می‌کنی. اما زود می‌یش. می‌توانم بگویم منتظر سلامی. اما من سلام نمی‌کنم و نه کسی که همراه من است. گمان می‌کند سلام کردنِ به تو، معنای "لطفاً مرا فالو کن." می‌دهد. زمین می‌لرزد. پا می‌شوم می‌روم پای تخته تمرین حل کنم و دیگر دستم نمی‌لرزد. مثلِ هیچ‌وقت. وقتی می‌نشینم، محمدرضا صدام می‌کند پیست!. خانوم صبوری! فلش داری؟» 

یاد تو می‌افتم که وقتی صدام کردی، پاییز شد. لب‌خند به لب دارد و من بدون سوالی فلشم را بهش می‌دهم. بر می‌گردی، گردنت را کج می‌کنی و نگاهم می‌کنی. با منی؟ حقیقتاً با منی؟ وانمود می‌کنم در تخته و حلِ آرمان گم شده‌ام. آرمان که شکست عشقی خورده است، آرمان که گل می‌کشد، آرمان که حالش عجیب است وقتی درس حالیش است.

بغل دستی‌ام ازم می‌پرسد "چرا تو؟" و من غمگین نمی‌شوم. کسی کنارِ دستم نیست که در دست‌هاش غرق شوم. هرگز نبوده.

به خودم قول می‌دهم هرگز دیگر آن دست‌ها نباشم و چند ساعت بعد، تو جا می‌مانی. اتوبوس دارد حرکت می‌کند و از پنجره تماشات می‌کنم. ایستاده‌ای و نمی‌شود نگاهت را خواند.

.

پنج‌شنبه 23 آبان 98

9 ساعت گذشته است. یعنی کجاست؟

پدرم انار می‌آورد و از علم و سوختِ آدمی که دارد تو سر خودش می‌زند که علم توی کله‌اش فرو کند می‌گوید. حالم خوب نیست. از overthinking خودم را خفه کرده‌ام، از فاصله، از فکرهای بی‌جا، از کاویدنِ مفهومِ تنهایی. حافظ می‌گوید "خرقه‌پوشیِّ من از غایتِ دین‌داری نیست . پرده‌ای بر سرِ صد عیبِ نهان می‌پوشم" و من پوست سرم درد می‌کند.

یک میلیون تومان کار کرده‌ام و هفت‌صد هزار تومان دور ریخته‌ام. عطسه می‌کنم ؛ کسی می‌خواهد آن هفت‌صد هزار تومان را با چیزی سی‌صد هزار تومنی معاوضه کند. می‌گویم بهش که خر خودتی اما از درون می‌دانم خر خودمم.

خواهرم می‌گوید باید با تو حرف بزنم. خواهرم باز دارد می‌گوید "تو خیلی خفنی." و این‌بار می‌گوید "حتی از من و زینب خفن‌تری" و من می‌خندم. به خیالات عجیب و مسموم و نابه‌جاش می‌خندم. اما این چیزها با خواهشِ "این حرفو نزن" از ریشه حل نمی‌شود که.

من هم می‌خواهم باهات حرف بزنم‌ها اما با چشم‌هات.

.

جمعه 24 آبان 98

بیست و دو ساعت گذشته. فقط تو می‌دانی خسروی کیست. فقط من می‌دانم 2 و نیم دستِ تو نبوده. فقط ما می‌دانیم ناملایماتِ حیاتِ مشترکمان از جبرِ جغرافیاییست. اما تو آن امتیاز منفی را از توی هوا نمی‌قاپی. تو در استیتسِ ".؟" ناخوانایی و من خودم را آزار می‌دهم.

 

 

*تو فارغی و به افسوس می‌رود ایام


به کدام نگاهت دل بسپارم، صواب است؟ آن را که زود می‌ی، آن را که هرگز قصد انفصالش نمی‌کنی یا آن یکی را که از گوشه‌ی چشم به عذاب می‌گماری؟

به کدام خنده‌ات ایمان بیاورم، رستگار می‌شوم؟ آن خنده‌ای که از خسته‌گی پا فرا تر از طرح لب‌خند نمی‌گذارد، یا آن یکی که روی کلاسور و با گردن کج مهار و نهانش می‌کنی، یا آن که پشت سرم با صدای بلند سر می‌دهیش؟

کدام یکی از علامات تعجبت را در گوشه‌ی زهد خود عبادت کنم، ثواب می‌شود برام پیش تو؟ آن دسته‌ای را که معنیِ ایموجیِ "خنده" می‌دهند، یا آن یکی را که قرار است شرمنده‌گی برساند و یا آن آخری را که شبیه است به "بسه دیگه، ساکت شو."؟

هیچ کدام ؛ من تو را به صلیب می‌کشم تا تبخیر شوی، بعد، از محل گریزت گردن‌بندها می‌سازم و بر گردن بشریت می‌اندازم تا در لحظات استیصال خود از تو یاد کنند و این چنین، جاودانه‌گی را برات مهیا می‌کنم.

به دعوت پیام‌برانی تسلیم شویم که خودشان بلد نیستند زنده‌گی کنند و اجسادشان پیش از غیابِ جان‌هاشان بوی فساد و انفعال می‌دهد؟

از استادی ماژول سازی بیاموزیم که خودش آخرِ جاوا دابلیو می‌گذارد؟

منتظر ماندم تا همه بروند و بتوانم یک دل سیر گریه کنم. آخر گریه کردنِ من قوتت را می‌رساند. قوت آسیبت را، قوت آسیب رساندنت را. و من در خواب‌هام قدرت‌مند ساخته بودمت. کفاره نداده بودم.

پس از زمزمه‌ی بی‌رحمانه‌ی "Ok !"، کسی می‌خواست شنبه، ساعت پنج و ربع، مرا در کوچک‌ترین کلاسِ دانشکده‌ی برق و کامپیوتر ملاقات کند.

و من تو را سپردم به مردانه‌گی خودشیفته‌ات که مرا با محمدرضا تنها می‌کرد.

اما من گریه کردم. در اشک‌هام به درگاه آفلاینیِ هماره‌ات دعا کردم و فریاد زدم "نمی‌خواهم تنهایی‌ام را با کسی جز تو تقسیم کنم."

پس قرار شد من ساکت باشم و از تو با کسی نگویم. آن‌ها پیش از آن‌که بتوانم نقشه‌ام را هنگام گردن‌بند ساختن از جای خالیت عملی کنم، مرا به صلابه می‌کشیدند. قرار شد شنبه جسمم درد بگیرد، بیندازمش توی سرویس و تا دورترین سه‌شنبه‌ی ممکن از دانشکده‌ی برق و کامپیوتر، بگریزم.

قرار شد دروغ بگویم و بدقولی کنم ؛ گناه کنم. تا تو بتوانی خدا باشی. تا تو بتوانی دکانت را توی کلیساهای دنیا پهن کنی.

آخ که گریه کم نیامد. تو مرا نمی‌شناختی و من در دلم از مرگ باز پس آورده بودمت.


صدای فریادت را، تلاش می‌کنم با آوازی مهار کنم. آوازی که از خون می‌گوید، از آوار، از در به دری و غصه‌ها، از سوگ‌ها و عضوهای مسلوخی که از قلوب جدا افتاده‌اند. صدای فریادت را، تلاش می‌کنم خفه کنم. خفه نمی‌شوی که ؛ مگر گم شوی در شورشِ ترسم توی آوازم.

بعد، جلوی چشمم می‌نشینی. می‌چسبی به شیشه‌ی نگاهم. تصویرت که دهانش را باز و بسته می‌کند، جیغ می‌کشد و صداش را پیدا نمی‌کنم. از وقتی در دنیای من چشم باز کرده‌ای، در تقلا بوده‌ام صدات را گم و گور کنم. چه‌گونه توی این مهلت کوتاه بازیابمش؟ صورتت را می‌خراشی و من نمی‌توانم دستانت را بگیرم.

می‌دانی؟ در کابوس‌های شبانه، فریادت شکنجه‌گرم است. هر شب، هر شب. اما آفتاب، به محض ظهور، هر آخرِ دنیا، صدات را از ذهنم می‌شوید. هر صبح، سر درد، سر درد.

سرم را، من حتی تنم را، فرش کردم نذرِ معموریِ کفش‌های جنگیِ سپاهت. اما جز ویرانی بر من نخواستی ؛ بر ما واجب است که مسلمان و غیر مسلمانشو بکشیم. مسلماناش شهیدند و به بهشت می‌رن، کافراش کافرند و به جهنم.»

جمعیتِ ما، هیچ‌کدام نبودند ؛ امیدوار بودند. پرده‌های آبِ مقابلِ نگاهشان، بندِ لحظه‌ای محبت بودند.

پس از سرخیِ خون شهیدِ تاریخ، هشت شَه دیگر رسیدند. مردم خروشیدند که "أین المنتقم بدم المقتول بکربلاء؟". اما جمعیتِ خون‌آلوده به شرمِ ما، در این سوال، حفره حفره‌ی تیرباران‌های اجزاءِ خشم‌آلودِ مختارِ ثقفی گشتند. خونِ آلوده ریخت، این فرش تنم، سرخ شد، باز به استقبال. سرزمینم در مصاف لشکرت، دردش را به گونه مالید و لب‌خندش را داد دستت. آن تیربارهای عجیب اما قریب، طوری باریدند که تنهایی درید و پیش رفت، مغز استخوان را به آغوش کشید.

لب‌خندم، تکه پاره شد. تکه تکه‌های لبانم را از گوشه گوشه‌های خشمت جستم، کلمه ساختم. خروشیدی. خسته بودم. خسته شدم. خواستم دیگر نشنوم.

مردمی نداشتم. همه را تو به تیر بسته بودی. جا به جای تنم مشغول به قدوم سربازان خودت بود و نه من تمام بودم، نه تو صبور بودی. تمامم تو می‌شدی و صدات را. یادم نمی‌آمد از کجای آواز گم کرده بودم.

خسته‌ام. خسته شده‌ام. مرگِ تو در من ساده نیست و نه حتی می‌خواهمش. حالا که هرکجا چشم می‌اندازم سَر بازی به بازی گماشته‌ای. من بعد می‌خواهم تو باشم. نه فقط خاکِ اشغالیت ؛ که تو.

پیش از این سال‌ها، گمان کرده‌ام که از مرگ نترسیده‌ام. برای من که تا پیش ازین، "لذت" را جز در "رمان"ها و "موسیقی"ها و "فیلم"ها لمس نکرده‌ام، جز با زخمه‌ی دو تار و کلماتِ عربی نرقصیده‌ام و نگریسته‌ام، مرگ از مفهوم اشباع بوده ؛ چرا که زنده‌گی از حقیقت تهی بوده

اما از وقتی دستِ تسلیم بالا بردم و زبانِ سرخ خود را با دستان خود ذبح کردم، هراس مرگ را در خود شناخته‌ام.

تو خونِ مرا در گهواره ریخته‌ای ؛ بالأخره خشمم با سرخوشی آمیخته و بزرگ شده‌ام. بالأخره زنده‌گی معنا پیدا کرده و تو خفه شده‌ای. دلم برای چشم‌های غمگینت می‌رود. تقلات، پیرم می‌کند. بی‌صداییت، آزارم می‌دهد. اما من بالأخره اخته شده‌ام. با دردهام می‌نشینم و در حالی به تو تبدیل می‌شوم که جزء جزءت را قصاص می‌کنم ؛ همان موقعی که جزء جزءم را به بند می‌کشی.
رقص شادیِ من در خیل عزادارانِ لشکریانِ مبهوت و ترسیده‌ات، نه از عشق است. که از بی‌چاره‌گیست. همین که بدانی بی چاره‌ای، دنیا حتی یک‌ذره هم دستِ تو نیست، کافی می‌شود.

آرام آرام، زیر دست و پای این جمعیت کم می‌شوم، اما حقیقت قلبم را با دستانِ آلوده به خونِ تو نمی‌کشم.

باری، بوی خون آن‌قدر تند و بسیار است که مثل صدای تو، نمی‌توان در چیزی گُمش کرد. با این حقیقت می‌نشینم. خون، بناست که ریخته شود، مرگ، بناست که زخم‌ها را شخم زند و دنیا، بناست که فرو پاشد.


دانلود (

کلیک)

 

گریه،
به تفریحِ شبانه می‌ماند.

هربار که با آینه‌ها و دوربین‌های نزدیک‌بین مواجه می‌شوم،
فحشم در می‌آید.

و من،
نه برای ایرانم؛ که ایران،
نه برای سپهبد فلانی،
نه برای هواپیما و موشک،
نه برای عبا و عمامه و ریش و
شکم‌های باد کرده و
دریاهای رنج‌ها و خون‌های تصفیه شده،
نه برای دنیای مردانه‌ی شما،
و نه حتی برای دنیای تحقیر شده‌ی خلاصه شده‌ام در فاصله‌ی شهر مقدس خانه تا دیوانه‌خانه‌ی نفرین‌شده‌یِ_
قم؛ که قمم
،
داغ زنده‌گی را برای جان نداشته‌ام.

 

کف دست راستت را،
مثل مادرم،
می‌گذاری روی سطح غربی صورتم.
جهان داغ می‌شود و
در لهیبِ آتشِ فرمان‌بُرده از
پای‌گاهِ نظامیِ میانِ مژه‌هات،
خوب‌ترین جنگل‌ها،
این مظاهر معصومانه‌ترین زیست‌های وحشیانه،
به جهنم می‌روند.


و من
فقط یک بار
برای همه‌ی زیست‌های وحشیِ کوچکی که
پیش از گرفتنِ حکمِ قصاص در بی‌دادگاهِ نزاع طبیعی،
تو کشته‌ای،
جانم سوخت و
به طریق أسف باری زنده ماندم.

آن روز را من برای اولین بار زیستم.

و من از موجودات خنگ و احمقی می‌گویم که
میلیون‌ها سال است که
نتوانسته‌اند سلاح اتم بسازند.
گونه‌هایی که مرا نمی‌شناسند و
صورتم را بوسیده‌اند.

درست مثل آمریکا
که پیش از آن که
به دنیا بیایم،
بتوانم ببینم،
بخواهم ببینم،
بشناسم،
مخالفت کنم یا نکنم،
گلوگاهِ حیاتم را جویده و
از جای زخمش،
خون و نفت و حیات به تاراج می‌برد.

 

و وطن کجاست اگر
ایمانم
آلوده به شرک است؟

اگر دستانِ آیت‌الله،

که نامِ دیگرش،
سال‌هاست
وطنست،
از خون
سیاه است؟

 

وطن کجاست اگر
تو جنگ می‌خواهیّ‌و من هنوز
از بیماریِ
شهدای پیش ازینت
التیام 
نیافته‌ام؟


و من هرگز حبِّ وطن را
جز در
مرزهایِ اندوهِ خواستنت،
در خود نیافته‌ام.
هرگز کسی نمی‌تواند ازین مملکت
بیرونم کند ؛
وقتی وطنم اندوه است.
و وقتی وطنم اندوه نیست،
آن روز،

آن روز دیگر کارِ دنیا تمام است.

 

و من،
نه برای ایرانم؛ که ایران،
نه برای سپهبد فلانی،
نه برای هواپیما و موشک،
نه برای عبا و عمامه و ریش و
شکم‌های باد کرده و
دریاهای رنج‌ها و خون‌های تصفیه شده،
نه برای دنیای مردانه‌ی شما،
و نه حتی برای دنیای تحقیر شده‌ی خلاصه شده‌ام در فاصله‌ی شهر مقدس خانه تا دیوانه‌خانه‌ی نفرین‌شده‌یِ_
قم؛ که قمم
،
پیش از این برای خویشتن،
که ازین پس
برای تو
فقط برای تو
ملک و مملکت و جسم و جان و اشک و آه و اندوه و حتی
خشم
برای تو.
برای تو که
برای تو.


اخیراً هرچیز به من احساس گناه می‌دهد. احساس می‌کنم آن زنی شده‌ام که میم از آن می‌گفت. آن زنی که هر مکانش معشوقه‌ی متناسب و متمایز دارد و عشق را کشته است. آن‌قدر احساس گناه دارم که وقتی این جمله را به زبان می‌آورم، مطمئنم که می‌خواهم بعد از آن تأکید کنم منظور از معشوقه‌گان، آلات متحرک نرینه نیست.

نگاهت محکم و اصرارگر است. از خودم می‌پرسم این دخترک پریشان در آینه‌ی چشم‌هایی که مدت‌هاست دریازده‌گی ازشان تشویق به سوعسایدت می‌کند، تویی؟». پریشان‌تر می‌شوم. مدام نگاهم را می‌م و به حرف‌هات می‌خندم. بعد از هر خنده، به ثُباتِ اجزای چهره‌ات پی می‌برم و به این‌که هیچ مقصود مضحکی در حقایقی که با شک بیان می‌کنی، برای ریدن در آن‌ها وجود ندارد. کم می‌خندی اما مژه‌هات از همان آغاز کار، از همیشه، بهم لب‌خند می‌زده‌اند. خر شده‌ام اما استیصال و شکت را می‌بینم. انتظار دارم سکوتم را ادامه بدهی ولی وقتی مدام موضوعات جدید می‌جوری هم، لذت می‌برم. از این‌که مثل الف مدام حرف زدن باهات حال نمی‌دهد، حال می‌کنم. از این‌که با ناشی‌گریِ تو حال می‌کنم، احساس گناه می‌کنم.

به چشم‌هات که فکر می‌کنم، گریه‌ام می‌گیرد. از خودم می‌پرسم چه‌طور توانستی گورکنِ زنده‌ی خودت باشی؟». اما گاهی وقتی دلم چیزی را می‌خواهد، خودم هم نمی‌فهمم چه‌طور آن را به سمت خودش جذب می‌کند. قدرتی ویران‌گرانه خودخواه در من هست که برای من، من را هم قربانی می‌کند. می‌خواهم جلو ش را بگیرم و سکوت می‌کنم. اما تو هم‌چنان می‌پرسی بر می‌داریش؟». نه، من نمی‌خواهم این آخرین قدم‌های به سوی سقوط در زیباییِ بی‌رحمت را، این پرده‌های نازکِ مانده میانه‌ی راه را، این چند سنگِ افتاده به چاهِ عریانیِ -حتی- واژه‌گانمان برای هم را، بر دا رم. جواب می‌دهم نمی‌دونم، تو بگو.»

نمی‌دانم چه بخواهم. خوبِ خوب می‌دانم چه نمی‌خواهم. این فاصله‌ی نازک‌دل را، نمی‌خواهم. آمیخته‌گی و بی‌فاصله‌گی را، نمی‌خواهم. ویرانه ساختن از این انگیزه‌های غریبِ نوظهورت را هم نمی‌خواهم اما. ویران کردنِ با هم بوده‌گی‌ها، اساساً تنها بهترین و درست‌ترین کاری بوده که من همیشه برای دردش انجام داده‌ام. دردها نرفته‌اند و چندین و چندان شده‌اند. اما احساس گناهم برای مدتی صداش خفه شده.

چشم‌های تو را که نمی‌توان ساکت کرد ؛ از هراس اشتباهی که بعید است حالا نکرده باشم، تلاش می‌کنم در هزار توی تنهایی‌ام گم شوم و لااقل دیوانه‌گی‌ام را نشان آن چشم‌ها ندهم. و مرگ بر عشق که درود بر دیوانه‌گی.

و تو را می‌شناسم. پیش از این، مردمک‌هایت این حال را نداشت، کمی بورتر بودی و لاغر تر و کوتاه‌تر. مژه‌هات صاف و کوتاه بودند. شبحِ دیرینت را شبی، سالیانِ پیش، درست در وقت اذان صبح، رها کردم. و پس از آن هرگز فکر نکردم اگر می‌خواستم ذبحش کنم، قادر بودم؟ فقط خواستم و توبه کردم.

حالا این چهره و قد و بالات مرا نمی‌ترساند. این چشم‌ها، مرا دوباره فریفت.

حالا دیگر هیچ‌چیز مرا نمی‌ترساند و در محکومیت به این خرابستان، خشمم در غصه‌ام نمی‌آمیزد. دیگر هیچ‌چیز جز تصویر خیال‌آلوده‌ام از تو، تأثیر سابق را بر جریان خونم ندارد ؛ نه مکان، نه زمان، نه آدم‌ها، نه بندهای به دست و پام.

اولین باری که آفتاب به سایه‌بان آن مژه‌های عجیب بارید، این صحنه‌ی عجیب را مدیون خجالتت بودم. نگاهت را ازم می‌یدی و می‌شنیدم زمزمه‌اش را که در نگاهم می‌گفت چاه‌ها زخمیِ فریادها و لبالبِ اشک‌هاتند. بس شده دیگر. مرا رها مکن. غصه هم دیگر از تو تهوعش می‌گیرد.»

و من هرچیز را روی آن نیمکتِ فی سرد رها کردم. با تو حتی به انتقام فکر کردم. حالا سعی می‌کنم با انحراف داستان از تو، روی عاملیتت سر پوش بگذارم. اما محال است جز من و تنهاییم خالق تو باشیم، اگر خالق آن چشم‌ها نیستیم.

سکوت می‌کنم. سکوتم را تا جایی ادامه می‌دهی اما نمی‌خواهیش. تقلات غریب و نپخته‌است ؛ قصد پختنش را هم ندارم. به کدام قابلیت دخترانه‌ام دل بسته‌ای؟ به عصیان‌گریِ زبان‌زدم یا حسادت برانگیزیِ رفتارهای خودشیفته‌وارانه‌ام که دوست و هم‌دستی برام نمی‌گذارد؟ یا امیدوار به انعطاف این مجسمه‌ی احساس حقارتی که هنوز با تصویر چهره‌ی خودش صلح نکرده و در بند سلول‌های تن و ظواهر، حکم ابد گرفته؟

اما من هرگز، هیچ با هم بوده‌گی را بازی نکرده‌ام. تنها خیالاتمند که از محاکمه معاف شده‌اند. به همان گوشه‌ی خیال بوده که هرچیز را از ازل تا ابد بسته‌ام. مهر ممنوع کاشته‌ام، دل‌شکسته‌گی دروده‌ام. و تازه‌گی باور دارم عذاب و رنجی نبوده. باور دارم فرار جواب داده و هماره می‌دهد. تنها بودنِ چشم‌هات برای من کافیست. به هر توجیهی، من این احساس گناه را، بناست که تا همیشه نگه‌بان باشم.

وحشی می‌گوید پیش ما برگ و بری نیست که سرما ببرد.

 


تعدادی نوشته پیدا کرده‌ام که تعدادیشان را با چیزی شبیه به جوابیه یا نامه برای کسی، می‌خواهم این‌جا بگذارم. آخرینشان مربوط به چند ماه پیش است. مرا برای باورهایم نسبت به خدا لای منگنه گذاشته بود و من، به ساده‌گی فقط گریه کرده بودم. بعد از چند روز هم پاهاش را قطع کرده بودم. بعضیشان با من مرتبطند و بعضیشان با نامی مذکر و دو بخشی. نامی که فقط بهانه بود. بهانه‌ای برای منی که دلم مدام اسرافِ خودش را می‌خواست.

می‌دانی؟ می‌دانی ؛ همه عالم می‌دانند که من همیشه خواسته‌ام وقتی هیچ‌کار هم نمی‌کنی، با کلمات و لب‌هام طوری بستایمت که انگار با بوسه‌های من نفس می‌کشی. اما تنهایی را با تو آموخته‌ام من. دل بریدن و دوست داشتنِ خویشتن را با تو زیستم من. که چه زیستنیست اصلاً اگر دل بریدن است و لحظه‌های رقصیدن را با تو نبودن؟ آری، مرگ است. با تو در آغوش پرشکوه و بی‌هواخواهِ مرگ رقصیده‌ام به عوض ؛ اگر که بر چشمانِ تو نه.

تو مرا از اسلامت منزجرتر کرده‌ای. تو در عتاب و عصیانم که می‌شد در صد سال رفتش و به آخرش نرسید، مرا هل داده‌ای. اما ناشکریست اگر برای حضورت در تاریخم اشک بریزم و توبه کنم ؛ چرا که با تو من خودم را شناختم. که اگر دلایل کم بیایند و دنیا برای باورهام، آن‌قدر تنگ شود که دیگر حجمِ نحیف مرا هم در خود تاب نیاورد، برای زیستن اگر نشد، که مردن، آن نورِ تابیده از دلم را، خاموش نمی‌توانم بکنم و درستی را می‌توانم قربانیِ دلم نکنم؟ نه، من درستی و عقلم را با تو بیش‌تر ازآن هم گم کردم. که من اگر باورم به خدای تو را در تیربارانِ وقاحتِ تو، تویی که دلم را توی دستت این‌طوری فشار می‌دهی، قربانی کنم، نه او قربانی می‌شود و نه من بهبود و یا خلاصی می‌یابم. تنهاتر از بی‌تو بودن می‌شوم، بی‌سلاح‌تر از حالا، پژمرده‌تر از هرگاه که اگر دستی حلقومم را به نام اسلامِ تو و خدایت فشرد، تنها تسلیم شدن از وجودِ جان‌عزیزم برآمد. همه‌ی گله‌های از تو را من پیش باد و باران نبردم که. پیش او بردم. همه امیدهام را به نورِ دلم آویختم که جایی، روزی، تقاصِ تقاص‌هایی که ندانستم از برای چه می‌دهم را، تو و همه شماها خواهید داد و این تنها حقیقتِ شر‌م‌زده‌ی نهان‌کرده‌ی من بر حجاب حضورم بود که کمی التیامم بخشید. گرچه التیام‌بخشیِ امیدواری به مجازات تو، دلیلِ هماره‌گیِ ثباتِ باورمندی من به خدا نبود. دلایل هم دلایل نبودند. دلایل یکی بودند ؛ دلم. دلم که یکیست و خدای تو نه، خدای من که کمال فقط در او تمام و جمع می‌شود. برای انفصال از باورم به او، مرگ هم شاید کافی نشد اگر تو مرا در آغوش مرگ به رقصیدن خواستی. حالا با زنجیرهایی که به خاطرم نیست، به دلم نیست، به دست و پاهام نیست، از جنس تو نیست، تا هلاک کردن خودم می‌چرخم و می‌رقصم.

باری، با این احوالات حتی، عشق در من بی‌اعتبارتر از اسلامِ تو ست حتی. که عشق را فرآیند پیچیده‌ی بازی هورمون‌ها شناخته‌ام. و خدا را نه برای عشق ؛ که برای نیازم. و دلم نه عشق است ؛ که آن‌چه دلم می‌خواهد.» مگر نه از ضعف و نقصان و نیاز است؟ هیچ حقیقت شکوهمند و باورِ بی‌پروایی در من به جا نگذاشته‌ای و من شکرگزارم. مختصاتِ زیبایی را، هرچه وقاحت‌ها بیش‌تر باشند، بیش‌تر و بهتر می‌توان پیدا کرد. حتی اگر هیچ‌وقت محقق و ظاهر نشود. و همین برای این میلِ خانه‌مان‌سوزِ نهایت ناپذیرِ دل من کافیست. من که وجود رقت‌انگیزی چون تو را این‌گونه به آسمان می‌برم.


2011

یک ترانه‌ی عربی پیدا می‌کنم. با سازی نواخته‌اندش که نمی‌دانم. مادرجانم رفته و من کنار پنجره نشسته‌ام. کاسه‌ی چشمم خالی می‌شود و پر می‌شود، خمار می‌شود اما خواب مرا نمی‌برد. مادرجانم رفته، مادرجانم رفته، مادرجانم سال‌ها پیش رفته، تو هرگز نیامدی. کسی مرا نمی‌برد. مرا نه و چشمانم را. مرا آزرده‌ای و دوستت دارم. با کلمات عربی‌ای که نمی‌فهمم زمزمه می‌کنم : کاش هرگز باورت نمی‌کردم. و دلم می‌سوزد، از خشونت‌باریِ کلامم باز می‌گردم. در گمانِ من هیچ نجات‌دهنده‌ای جز تو رفت و آمد ندارد. نجاتم نمی‌دهی نازنین، لگد می‌زنی و هلم می‌دهی. فرو تر می‌روم.

 

1156

من تو را وقتِ سلاخی‌ام می‌بوسم و تو خشمگین‌تر می‌شوی. ازت می‌پرسم چه‌طور می‌توانی همه این آزار را فقط در ملاقاتِ با من خرج کنی؟ موقع گفتنش به خاص بودنم امید می‌بندم و ذهنم را می‌خوانی. قهقهه می‌زنی. صدای خنده‌ات را در خاطر دارم.
می‌دانی بوسه‌هایم را نیاز داری اما مثل هربار بدون آن‌که بخواهی تواضع پیش بگیری، در متواضعانه‌ترین حال، لب‌هام را از گونه‌های داغت جدا می‌کنی و نوای نوازش سلاحت را سریع‌تر می‌کنی. تو اهمیت دادن به خودت را نیاموخته‌ای.

 

1208

نمی‌دانم که آیا گریستن آموختنیست؟ گریستن بلدی؟ گردنت را خم کنی، دستت را کاسه کنی، بیاوری بالا، سرت را بخوابانی توش و شانه‌هات را بدون آن‌که مستقیماً قصد کنی، تکان بدهی. گونه‌هات را ببوسم و لبم نمکی شود.
اشک‌هایمان را بریزیم وسط و این بار وقتی صورتت را گذاشته‌ای کف دست‌های من، خالصانه‌تر از همیشه اقرار کنی که هیچ حقیقتی جز عمقِ سرد و تاریکِ عصر جمعه وجود ندارد.

 

1209

آن وقت است که لگد می‌زنی و هلم می‌دهی. با پاهای باریکِ تصویر انتزاعی‌ای که ذهنم ساخته. فرو تر می‌روم در آن عمق سرد و تاریک.

روزها رفته‌اند. روزها روی خرخره‌ی من پیش رفته‌اند و صدایم در نیامده. اما نازنین، بگو به من، آن‌قدر پیش رفته‌اند که هشت و نیم را عصر حساب کنیم؟

 

1210

راستی چرا نرسیدیم به نفرت؟ چرا نرسیدیم از نفرت بگوییم؟ چرا پیش از آن‌که رهایمان کنیم، نگفتی کِی غصه به نفرت تبدیل می‌شود؟ کی پرستوی خاطرم از سفر به بی‌تفاوتیِ مرگ‌بار نگاهت به دوربین‌ها دل می‌کَنَد؟ از حنجره‌ی من همیشه صدا وقتی در میاید که صدای بسته شدن درها چیزی در گلویم بشکند.

 

1244

هم‌چنان و قدَر تو آسیب و خراش می‌رسانی و برای فرار از آزارت به زانو افتاده‌ام. تنم را روی زمین می‌کشم و قدمی که دور می‌شوم، یقه‌ام را می‌چسبی و می‌کشانی‌ام تا همان جا که بوده‌ام ؛ بی‌فاصله با نفس‌های تند و نامنظمت. آخر من، این بیمارِ خودآزار که کلمات تاریک و وحشیَت را هم به سختی می‌توانم نپرستم، چه‌طور از لذت‌بخشیِ حضور مزمنت در تنم یا سرم می‌توانم بگریزم وقتی سلول‌های شوربختم را به پرستشِ دردهایی که از تو سرازیر شوند، عادت و آرام داده‌ام؟ من با این بیماریِ وحشت‌انگیز، تو بگو، چه کنم.

 

2149

فاصله‌ی من با تو جهان‌هاست. آن‌قدر زیاد است که آدم می‌خواهد سر به عدم بگذارد. آدم می‌خواهد برای التیام درد مزمنِ امکان ناپذیریت، جوشانده‌ی مرگ بنوشد. با همه‌ی این احوال اما می‌دانم که مرهم زخم‌های کاری‌ات اشک‌های من نیست و نمی‌توانم تمام کنم. تو را، زاری بالای لاشه‌ی وسیع و دراز قامتِ کلماتت را، جستنت را، دانسته نجستنت را.

 

1109

از فکر این‌که شاید یک‌کمی، یک خیلی کمی دلت نمی‌خواسته، اذیت می‌شوم. اما وقتی همه‌ی حرف‌های خشونت‌بارت یادم می‌آیند، خشم جای آن آزرده‌گی را می‌گیرد. اما بعد به این فکر می‌کنم که شاید همه‌ی این‌ها از قساوت نیست. تو چه خصومتی می‌توانی با من داشته باشی؟ شاید بلد نیستی، شاید ضعیفی، شاید خودت آسیب دیده‌ای. شاید بین یک مشت عوضی بوده‌ای. ای کاش می‌شد پیش از این فهمید.

 

1359

من همان پرنده‌ی خیالمَم ؛ آزاد نمی‌شوم اگر تو را در خفا ذبح نکنم.


ما همه‌مون مرده‌یم. از صبح تاحالا خیلی فکر کردم ولی یادم نمیاد چی شد که مردیم. یه نقطه‌ای توی زمان هست که قبل از اون، تابع زمان، مقدار ثابت می‌گیره. انگار هرچیز از ازل حالِ ثابتی داشته و توی حالتی شبیه به روزمره‌گی، ناگهان یه انفجار کشنده اتفاق افتاده. می‌دونم که این‌طور نبوده. می‌دونم که زمان، پیش از مرگمون تابعی از درجه‌ی n و همین طور m متغیری بوده ؛ که نشه حتی توی فضای سه محوری کشیدش، پر از قله و دره و شکسته‌گی از صد جهت بوده. اما فقط می‌دونم. چیز درست و دقیقی یادم نمیاد.

رفته بودم سراغ بوفه‌ای که توی آشپزخونه‌ست تا مسکن بردارم. صبحایی که از صدای صحبت م بیدار می‌شم، سرم خیلی درد می‌گیره. نشستن سرِ -حتی- مجازیِ رسولی درد مردن میاره، حمله‌های ی هم ترغیبم کرده بود. آخه گفته شده ایبوبروفن دوست کروناست، نباید این روزا خورد. اما من که مرده بودم. البته اون موقع نمی‌دونستم. یه گوشی پزشکی اون‌جا بود. فکر کنم مال خواهرم بود. برش داشتم، گوشاشو گذاشتم توی گوشم و انتهاشو گذاشتم روی سینه‌م. صدایی نمیومد. نیم ساعت مشغول پیدا کردن صدای تپش قلبم از توی اون گوشی بودم. انداختمش کنار. دست گذاشتم روی سینه‌م. قبلاً این شکلی هم می‌شد حسش کرد. اما هیچ‌کس اون تو نبود.

بعد که رفتم سراغ قلب مادرم، کسی درونم گفت خیلی تلاش نکن که ضایع شدنت خیلی شدید نشه.» تازه فهمیدم که همه‌ی ما مردیم. حتی اگه تو داری نوشته‌مو می‌خونی، تو ام مردی. اگه یادت میاد چه اتفاقی افتاد، می‌تونی بهم بگی.

دیگه هیچ‌چیزی اهمیت نداره. نه چشمای تی، نه چیزهایی که برای به دست نیاوردنشون زجر می‌کشیدم. از وقتی که فهمیده‌م، پازل مجهولاتم کم کم داره تکمیل می‌شه اما هنوز نمی‌دونم چی شد که مردیم. حالا که مردیم، دوست دارم پدربزرگمو پیدا کنم اما نمی‌دونم چرا هنوز توی قرنطینه‌ایم.

دیشب افتاده بودم کف اتاقم، هر از چندگاهی بلند می‌شدم و توی آینه چشمامو که سفیدیشون زرد شده بود، نگاه می‌کردم. فکر می‌کردم کبد چرب دارم و زنده‌گی تا مردن، قراره برام سخت‌تر بشه. موهامو چیده بودم دور سرم و گریه می‌کردم. می‌ترسیدم. اون موقع مطمئن نبودم که از مرگه. فکر می‌کردم کار اختلالات هورمونیِ آستانه‌ی ه. هربار حس جدیدی به مردن دارم. یادمه که نویسنده با قساوت یکی دیگه از شخصیت‌ها رو کشت و من زار زدم ؛ که این موجود، این "همه عمر تحت و فوقِ درد و عذاب" که هرچیز کسب می‌کنه یا حتی می‌بازه، انگار زیباتر و تماشایی تر می‌شه، که در اوج فرودستی، اون‌قدر باشکوهه که همین یه عمر، کم میاد برای کشف و شناختش، این همه چیز رو با خودش چه‌طور به گور می‌بره. که حتی این جبر به طرز آزاردهنده‌ای زیباترش می‌کنه.

و همین بود. هرچند که ما مرده باشیم و در مرده‌گی حضوری زنده‌گی گون داشته باشیم، هرچند که آدمی از این سوال، روزی "یقین" پیدا بکنه، هرچیز در ثبات رخوت‌گونی در حال کشتنِ ماست و هیچ تخفیفی در کار نیست. چه من به حقیقتِ بعد از مردن یقین کنم، چه تسلیمِ نابودی بشم، ما مردیم. تو مردی. پس دیگه اینو نخون. چون هیچ‌چیزی قرار نیست عوض بشه. هیچ سطری، هیچ اندیشه‌ای، هیچ خبری، قرار نیست تغییری توی رنج تو داشته باشه. من هرگز از مردن و توی این خونه قرنطینه بودن بیدار نخواهم شد و تو، هرگز از حضور در اون جایی که این نوشته‌ی احمقانه رو می‌خونی آزاد نمی‌شی.


زمان آن‌قدر عجیب و بیش‌فعال شده که حتی دقیق‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، سرِ کلافش را گم کرده‌اند. شاید هم خودشان رهاش کرده‌اند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یک‌جایی توی گذشته- آزمون میان‌ترم می‌گیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمه‌شب باشد.

صبح‌ها را دوست دارم. آن‌قدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خواب‌های عمیق شبانه، از شب‌ها تا طلوع آفتاب می‌گریزم، باز هم دلم نمی‌آید توی هوای صبح بخوابم.

تمام بیست و یک سال را طوری زنده‌گی کردم که انگار گریه مخدر من باشد. طوری که انگار به تخدیر آن محتاج باشم. اما تمام این مدت کوتاهِ قرنطینه (یا شاید خیلی خیلی بلندتر از آنی که در تاریخ گذشت) توی کشتارگاهی محکوم به سلاخی نبودم و. استخوان‌دردی هم نبود و نه گریه‌هایی که رودها می‌سازند. هرچند می‌دانم که این زمان دیر یا زود سر می‌آید ؛ احساس می‌کنم طوری التیام یافته‌ام که بعد از این، خانه و تنهاییم را با خودم به هرجایی از زمین که پاهام تبعید شوند، خواهم برد.

روزها دوستت دارم و با الگوریتم‌های جست و جویی که توی پروژه‌ی هوش مصنوعیم پیاده می‌کنم، دنبال تو می‌گردم. اما شب‌ها ازت متنفر می‌شوم. اولین بار است که قصد فرار ندارم از روشنای ویرانی که توی گذشته هرچیزی که با او نسبت داشت، لگدمال کردم. اولین بار است که تسلیم نمی‌شوم اما از آن سخت‌تر، ساکت می‌شوم و ساکن. انگار که با تو متحد شوم. پس از این همه جنگ و تقلا، من دست آخر آموختم به مورچه‌ها نگاه کنم. مقابل سختی و دیوانه‌واریِ آسیبِ تو، من با قد و قامتِ روحم روی هم رفته، آن‌قدر ناچیزیم که بشود با هیچ جمعمان زد و طوری نیست شویم انگار تمثیلی احمقانه برای معنای همان هیچ باشیم توی کلاس درسی متوهم از "فلسفه". جنگیدن و ساختن انیمه‌هایی که درباره‌ی قد و بالای شجاعتمان دروغ بگوید، کم‌ترین ضرری که دارد، رویاندن گیاه مسموم "امید" است.

اما این‌ها هیچ‌کدام مهم نیستند. مهم تویی و وخامتت که حتی نفرتت هم به قلبم منتهی می‌شود. مهم حرَمِ قفس گشته‌‌ی سینه‌ست که با احکامِ از عمامه به مغز رسیده‌ی فقهیت، به فاکش دادی. از دست غمت قد کشیدم و برای کمی آسوده‌تر زیستن، دست‌های لحظه‌های عمرم را توی دست‌های مشغول بودن به -حتی نفرتِ- تو می‌گذارم. این غمگینم نمی‌کند. حالا نمی‌دانم آن‌همه حرارت و احساسات شدیدی که در عین ضدیت، با هم توی من جمع می‌شدند و تا بریدن نفس‌هام توی جریان زنده‌گیم می‌تاختند، کجا رفته‌اند. انگار که از اول نبوده‌اند. دوست‌های نامهربانِ دلم را جا به جای زمان جا گذاشته‌ام و جز با جمله‌سازهایی که خون‌آشامِ برون‌گرای عجیبِ درونم را سیراب می‌کنند، خبر گرفتن از حس و حال کسی یا صحبت‌های بیهوده درباره‌ی موضوعات پراکنده با آدم‌ها، حتی دیگر ازم بر نمی‌آید.

تهوع بر انگیز است نه؟ تو مرا نا بود نکردی. مرا در ویرانی‌ام جاودان گذاشتی. علاقه‌ام به تو مثل بنای کج و معوجی بود که در اوج نازیبایی، از اصرارگری، به استقبالت همه عمر ایستاد. نیامدی نیامدی نیامدی تا وقتی آمدی، همان طور با شکوه ویرانش کنی. حقا هم که من این‌همه شکوه و خودنمایی را جز در ویران کردن پیدا نکردم. و از اثرِ عطش بی‌کرانِ تو برای جلوه‌گری، همه‌ی دنیا ویران است. فکر می‌کنی زیباست؟ معماران متواضعند، خسته، ساکت و تو سری خور. هیچ کدام از زخم‌های زمین هرگز به‌بود نیافت. از من اگر بپرسی، هیچ خرابی‌ای هرگز به سامان نشد.

اما تنفر مرا خسته می‌کند. تنفر هم از جانِ این جاودانه‌گیِ در خرابی، می‌کاهد و عجبا.

دلم می‌خواهد از چیزهایی بگویم در تو که دوستشان دارم. که تصویرشان را به صد فن گم و گور کرده‌ام و باز اما صد بار توی ذهنم مجسم می‌کنم و روی وضوحشان دست می‌کشم، از مژه‌هات، از صدات، از چیزی که توی عشوه‌ی تک به تک تارهای مژه‌هات نوشتم و کلمه‌است. که چیزی که من می‌گویم ارتباطی به عددِ مژه یا تناسبِ اجزا[ی در ترکیب نازیبا]ت ندارد آن‌قدر که به "نمی‌دانم چی" دارد. اما انگار چیزی نیست که من دوستش داشته باشم. و من خودم را برای تو دوست می‌داشتم. حتی اگر درستش این بود که تو را برای خودم دوست داشته باشم. هرچیز به تعفنِ اجبار تن آلوده و من از جستنِ زیبایی‌هایی که بتوانم کمی دوستشان داشته باشم، بریده‌ام. من از تشنه‌گیِ خطاب کردن هرچیز به حال مریضِ ". ِ من" تلف شده‌ام. و این مرا از خودم می‌ترساند.

از خودم می‌ترسم. بگذار زار بزنم. اما دیگر زاری ندارم. دوست داشتن هشتگِ کودکی دارد و پس از این، من، توی این ازدحام و عظمتِ منظم، تکه "هیچ"‍ی مجبورم و هرچه دست و پا زدم، بیش‌تر نشد که کم‌تر شدم.

 

- چه‌قدر تلخ شدم. اومده بودم بنویسم تنهایی و قرنطینه چه‌طور ساخته به تصویر بی‌امان از تحریفِ خودم :))

* حافظ می‌گه : سایه‌ای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان  . که من این خانه به سودای تو ویران کردم. [تو موندی و این ویرانه‌ی بی‌گنج خلاصه]

البته روا نیست بعد از این نفرت پراکنیِ جانانه شعر خواجه رو به گه بکشونیم. ولی خب.


زمان آن‌قدر عجیب و بیش‌فعال شده که حتی دقیق‌ترین آدم‌هایی که می‌شناسم، سرِ کلافش را گم کرده‌اند. شاید هم خودشان رهاش کرده‌اند. دیروز استاد سیگنال توی کانالش نوشت هفدهم فروردین -یک‌جایی توی گذشته- آزمون میان‌ترم می‌گیرد. وَ من عصر را طوری از خواب بیدار شدم انگار که نیمه‌شب باشد.

صبح‌ها را دوست دارم. آن‌قدر دوستشان دارم که وقتی از ترسِ پیدا کردنت توی خواب‌های عمیق شبانه، از شب‌ها تا طلوع آفتاب می‌گریزم، باز هم دلم نمی‌آید توی هوای صبح بخوابم.

تمام بیست و یک سال را طوری زنده‌گی کردم که انگار گریه مخدر من باشد. طوری که انگار به تخدیر آن محتاج باشم. اما تمام این مدت کوتاهِ قرنطینه (یا شاید خیلی خیلی بلندتر از آنی که در تاریخ گذشت) توی کشتارگاهی محکوم به سلاخی نبودم و. استخوان‌دردی هم نبود و نه گریه‌هایی که رودها می‌سازند. هرچند می‌دانم که این زمان دیر یا زود سر می‌آید ؛ احساس می‌کنم طوری التیام یافته‌ام که بعد از این، خانه و تنهاییم را با خودم به هرجایی از زمین که پاهام تبعید شوند، خواهم برد.

روزها دوستت دارم و با الگوریتم‌های جست و جویی که توی پروژه‌ی هوش مصنوعیم پیاده می‌کنم، دنبال تو می‌گردم. اما شب‌ها ازت متنفر می‌شوم. اولین بار است که قصد فرار ندارم از روشنای ویرانی که توی گذشته هرچیزی که با او نسبت داشت، لگدمال کردم. اولین بار است که تسلیم نمی‌شوم اما از آن سخت‌تر، ساکت می‌شوم و ساکن. انگار که با تو متحد شوم. پس از این همه جنگ و تقلا، من دست آخر آموختم به مورچه‌ها نگاه کنم. مقابل سختی و دیوانه‌واریِ آسیبِ تو، من با قد و قامتِ روحم روی هم رفته، آن‌قدر ناچیزیم که بشود با هیچ جمعمان زد و طوری نیست شویم انگار تمثیلی احمقانه برای معنای همان هیچ باشیم توی کلاس درسی متوهم از "فلسفه". جنگیدن و ساختن انیمه‌هایی که درباره‌ی قد و بالای شجاعتمان دروغ بگوید، کم‌ترین ضرری که دارد، رویاندن گیاه مسموم "امید" است.

اما این‌ها هیچ‌کدام مهم نیستند. مهم تویی و وخامتت که حتی نفرتت هم به قلبم منتهی می‌شود. مهم حرَمِ قفس گشته‌‌ی سینه‌ست که با احکامِ از عمامه به مغز رسیده‌ی فقهیت، به فاکش دادی. از دست غمت قد کشیدم و برای کمی آسوده‌تر زیستن، دست‌های لحظه‌های عمرم را توی دست‌های مشغول بودن به -حتی نفرتِ- تو می‌گذارم. این غمگینم نمی‌کند. حالا نمی‌دانم آن‌همه حرارت و احساسات شدیدی که در عین ضدیت، با هم توی من جمع می‌شدند و تا بریدن نفس‌هام توی جریان زنده‌گیم می‌تاختند، کجا رفته‌اند. انگار که از اول نبوده‌اند. دوست‌های نامهربانِ دلم را جا به جای زمان جا گذاشته‌ام و جز با جمله‌سازهایی که خون‌آشامِ برون‌گرای عجیبِ درونم را سیراب می‌کنند، خبر گرفتن از حس و حال کسی یا صحبت‌های بیهوده درباره‌ی موضوعات پراکنده با آدم‌ها، حتی دیگر ازم بر نمی‌آید.

تهوع بر انگیز است نه؟ تو مرا نا بود نکردی. مرا در ویرانی‌ام جاودان گذاشتی. علاقه‌ام به تو مثل بنای کج و معوجی بود که در اوج نازیبایی، از اصرارگری، به استقبالت همه عمر ایستاد. نیامدی نیامدی نیامدی تا وقتی آمدی، همان طور با شکوه ویرانش کنی. حقا هم که من این‌همه شکوه و خودنمایی را جز در ویران کردن پیدا نکردم. و از اثرِ عطش بی‌کرانِ تو برای جلوه‌گری، همه‌ی دنیا ویران است. فکر می‌کنی زیباست؟ معماران متواضعند، خسته، ساکت و تو سری خور. هیچ کدام از زخم‌های زمین هرگز به‌بود نیافت. از من اگر بپرسی، هیچ خرابی‌ای هرگز به سامان نشد.

اما تنفر مرا خسته می‌کند. تنفر هم از جانِ این جاودانه‌گیِ در خرابی، می‌کاهد و عجبا.

دلم می‌خواهد از چیزهایی بگویم در تو که دوستشان دارم. که تصویرشان را به صد فن گم و گور کرده‌ام و باز اما صد بار توی ذهنم مجسم می‌کنم و روی وضوحشان دست می‌کشم، از مژه‌هات، از صدات، از چیزی که توی عشوه‌ی تک به تک تارهای مژه‌هات نوشتم و کلمه‌است. که چیزی که من می‌گویم ارتباطی به عددِ مژه یا تناسبِ اجزا[ی در ترکیب نازیبا]ت ندارد آن‌قدر که به "نمی‌دانم چی" دارد. اما انگار چیزی نیست که من دوستش داشته باشم. و من خودم را برای تو دوست می‌داشتم. حتی اگر درستش این بود که تو را برای خودم دوست داشته باشم. هرچیز به تعفنِ اجبار تن آلوده و من از جستنِ زیبایی‌هایی که بتوانم کمی دوستشان داشته باشم، بریده‌ام. من از تشنه‌گیِ خطاب کردن هرچیز به حال مریضِ ". ِ من" تلف شده‌ام. و این مرا از خودم می‌ترساند.

از خودم می‌ترسم. بگذار زار بزنم. اما دیگر زاری ندارم. دوست داشتن هشتگِ کودکی دارد و پس از این، من، توی این ازدحام و عظمتِ منظم، تکه "هیچ"‍ی مجبورم و هرچه دست و پا زدم، بیش‌تر نشد که کم‌تر شدم.

 

- چه‌قدر تلخ شدم. اومده بودم بنویسم تنهایی و قرنطینه چه‌طور ساخته به تصویر بی‌امان از تحریفِ خودم :))

* حافظ می‌گه : سایه‌ای بر دلِ ریشم فکن ای گنجِ روان  . که من این خانه به سودای تو ویران کردم. [تو موندی و این ویرانه‌ی بی‌گنج خلاصه]

البته روا نیست بعد از این نفرت پراکنیِ جانانه شعر خواجه رو به گه بکشونیم. ولی خب.


تا جایی که می‌تونم کشش می‌دم. می‌دونم که چهره‌م عجیب شده. دارم سعی می‌کنم خشم و بغضمو با هم فرو بدم.

من زنده‌گی کردن یاد نگرفتم. اگه بنا بود برای "زنده موندن بعد از مردن" زنده‌گی کنیم، حتی اینستراکشن چنین جهنمی رم بهمون ندادند. اطراف من مِ پیام‌بران دروغ‌گویی بود که ذکرهاشون رو از ترس مواجهه با شک‌ها و میل‌های ممنوعه‌ی درونشون، هربار بلندتر و بلندتر می‌گفتن. توی دستاشون سیب بود. سیب‌هایی که دیگه مثلثی نبودن. گرد شده بودن. سیبِ گرد و بی‌زاویه دیدی تا به حال تو؟ سیب‌هایی که به دست هرکدومشون که رسید، حس کرد چه‌قدر کریهه! ولی از تنگ‌نظری نتونست حتی حس و حال خودش رو ببینه یا نگاه کنه. عوضش سیب رو سابید و داد دستِ بعدی.

می‌گه هیچ تابویی نمونده.» و این جمله‌شو تکرار می‌کنه. ده‌ها بار. که حس می‌کنم شاید معنای تابو رو خوب درک نکرده. فروید خودش توی چند صفحه در حال توضیحش بود و یادمه یکی از جاهایی بود که مترجم سرگردانیش توی ترجمه، توی ذوق می‌زد. حالا نشسته این‌جا و درحالی که داره ساقه‌ها رو بی‌دقت از برگ‌ها جدا می‌کنه، هی برام می‌گه. می‌دونم که به هر توجیهی چنگ می‌زنه که بتونه منو با سیستم عجیب ذهنیش بپذیره و تکفیرم نکنه. بارها به زبون اورده که اگه طوری که من می‌خوام نیستی، نمی‌خوام با من زنده‌گی کنی.»

من توی آینده، جایی که اون نیست هم، وفادارانه، قربانیِ طوری که اون می‌خواد خواهم بود. می‌دونم. هر دو می‌دونیم. دلم می‌خواد فریاد بکشم سرش. از توهین دیگران به مقدساتش، عصبانیت نزدیکه از رگ‌هاش بزنه بیرون و باز تکرار می‌کنه هیچ تابویی نمونده.». اما من هیچ‌وقت بنا نیست فریاد بکشم. هیچ‌وقت بنا نیست از مقدساتش دست بکشم. هیچ‌وقت بنا نیست و نخواهد بود ازش بپرسم وقتی مقدسات دیگران رو تک به تک ذبح می‌کردید چی؟» حالا تاب چهار کلام "حرف" ِ دری وریِ این و اون درباره‌ی مقدساتِ تحریف شده و به گه کشیده‌ی خودشو نمیاره.

غصه‌م می‌شه. من با غصه همه روزه‌هامو باطل می‌کنم. اما همین غصه، نفس‌های آخرمو ازم با طلب‌کاری بیرون می‌کشه آخر. من تلیَم از معاصی. و بزرگ‌ترین معصیت من مجبور بودنه. مجبور به جبرِ هیچ‌کس نه ؛ که همون یه وجودی که دست کشیدن از باور بهش، هیچ‌وقت ازم بر نمیاد.

توی گلوم، توی دلم، توی کل حضورم با خودم آتش حمل می‌کنم و تو هیچ‌وقت دریابنده‌ی من نیستی. چون من حتی وقتی دلم برات تنگه خودمو سلاخی می‌کنم مبادا "زنده موندنم پس از مردن" همین طوری مثل الآنت بشه ؛ تا حد نهایت ظرفم آزارم بده ولی مردنی در کار نباشم.

 

* جان به حلق رسید [عزیز]


تو آن شیوه‌ی حیاتی که هرگز نخواهم زیست. این غمگینم می‌کند. چون نمی‌دانم چه تعداد از تو، آن بیرون توی دنیا وجود دارد. چه تعداد حیات‌های نزیسته‌ای که برای حیات گند گرفته‌ی مشغول به شدنم اکنون، قربانی کرده‌ام، گوشه‌های خیال نهان کردم و زخمیشان کرده‌ام، مبدل به قصاصم شده‌اند. در حسرت گرفتن دست‌هات نیستم. شاید هم هرگز نگذاشته‌ام بیاید تو.


آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها