دراز کشیده بودم پشت به تمام فضاحتی که روی زمین از خودم به جا گذاشته‌م، زل زده بودم به جای خالی آسمون روی سقف خرابه. چند ده شب می‌شد که خواب از من گریخته بود و باز نیومده بود.

خواهرم
همین طوری که دلش محکم و شدید می‌تپه، محکم و شدید تپید به در. مثل پرنده‌ای که دقیقاً وقتی اوج گرفت و باد رفت زیر بال و پرش برای رقصیدن، آسمون غرید و محکم کوبیدش به دیوارِ ناهموارِ این خرابه. مثل من. ایستاد بالای سر حال وخیمم. همیشه همین‌طوره. تلاشش برای مراقبت از من قشنگ نیست. جنون آمیزه.

اما من سرش داد نکشیدم، کلمات وحشیم رو پرت نکردم سمت صورتش. هیچ وقت نمی‌کنم. فقط تخیلش کمی تسکینم می‌ده. اما این بار تحمل هم نکردم. من فقط تصمیم گرفتم برای یک بار هم که شده سعی نکنم براش توضیح بدم همه چیز چه‌قدر غیر قابل چشم پوشی و عذاب آوره. من فقط سعی کردم اشکی نشونش ندم.

ولی چه سود؟ این تلاش‌های بیهوده برای چیه؟ این سوال دیوانه‌ام کرده و از بس که این شهر، دیوانه پس انداخته، کسی منو نمی‌شناسه و چه اهمیتی داره؟

پرنده از غرش آسمان جان نداد. وقتی خورد به دیوار هنوز جان داشت. وقتی جان سپرد که فهمید آسمون هم معصوم نیست. فهمید اون شهری که عمری به خیالش شبیه بهشت بود، از قطعه‌ی وسطیِ گورستان خودش جهنم‌تره.

اگه زمان تا این‌جا نیومده بود، من توی عذابم حل شده بودم. حالا توی گوناگونی و ناهم‌سانیشه که برای انحلال مردد مونده‌م و باید اسم این رو شانس و یا اقبال و بخت بلند گذاشت؟ نمی‌دونم که. نه.

و این عذابی نیست که برای رسیدن تا کرانه‌ش صبر کنم. این عذاب عمر نداره، ابدیه. خوب می‌دونم اما ادامه می‌دم. 

هنوز وقتی به مادر صالحه فکر می‌کنم، دلم می‌ترکه.

نمی‌دونم بالای سر کدوم جنازه‌ست که نمی‌تونم زاری رو بس کنم. شاید مال خودمه.


مشخصات

آخرین جستجو ها