گاهی آن‌قدر اسمت را توی ذهنم با ریتم‌های مختلف می‌خوانم که لیریکسِ آهنگ‌ها را هم از یاد می‌برم و جای کلماتشان اسمِ تو را می‌گذارم. از دست خودم خسته می‌شوم، انگار خراب شده باشم که هیچ‌وقت درست نمی‌شوم. یادم نمی‌آید چرا دوستت دارم. فقط اجازه‌ی خراب کردنِ همه فرصت‌ها پشتِ نام تو را تمدید می‌کنم. یادم نمی‌آید که در تو، برای خودم چیزی جز میلِ ویران‌گرِ تحقیر پیدا کرده باشم ؛ از بس که تلاش کرده‌ام نامهربانی‌هات را جلوی چشمم بیاورم تا لااقل مغزِ خائنم بی‌خیالت شود و نشده. می‌بینی؟ من از نامهربانی‌هات هم بدونِ آن که خودم بفهمم، برای دردهای خودم مرهم می‌سازم. هرچند اثر نکند. وقتی تو اثربخش‌ترین زهر شده‌ای، کدام پادزهر جز خودت غیر از مرگ را برای من خواهد آورد؟ اما خودت هم که آدم را نخواهی، جز مرگ کدام پادزهر این زخم سراسری را التیام می‌بخشد؟ نه حتی تو دیگر. توی تنهایی خودم محاکمه و حبس شده‌ام. 

این شب‌های ماه حرام را از این هراس که نمی‌توانم از خیالت تقوا پیشه کنم، خیس اشک می‌کنم اما حتی دست‌مال کاغذی‌ها هم درست نمی‌دانند تقاص ایمان و خشوع من نیست که با جان می‌پردازند. کی به کیست؟ من نگون‌بخت‌ترم از خودم. در معمایی دوار گیر افتاده‌ام و ذهنم گیج و تحت استثمار حواشی‌ست. ظلمتُ نفسی و تجرأتُ بجهلی.


*هرکس به خان و مانی،  

  دارند مهربانی

  من مهربان ندارم

   نامهربانِ من کو؟


- چه ادبیات زمختی.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها