گوشه‌گوشه‌ی اتاقت را می‌کاوم. کامپیوترت مرا شرمگین می‌کند. میز و کتاب‌خانه‌ات پر است از اشعار دو قرانی و نسخه‌های طب سنتی طبیبانی که تو صرفاً شخصیتشان را دوست داری. و کتاب‌هایی که پیش از رفتنت، هرگز نمی‌خواسته‌ام بخوانمشان و حتی تصویر جلدشان حالم را بد می‌کرد. سررسیدهایی که از حساب و کتاب‌هات کثیفشان نکرده‌ای. شوقِ زیستن توی آن صفحاتی ازشان جریان دارد که اصطلاحات انگلیسی را نوشته‌ای. صفحه‌ای هست که برای بهار شعر نوشته‌ای و برای مامان جون. تاوان عشق؟! هر صفحه تاریخ دارد. خیلی منظم نوشته‌ای و من تا هرچیز را تراژیک نکنم رهاش نمی‌کنم. خوب نیست که تو یک‌عالم نگفته را با خود، رسماً به گور برده‌ای و اما گریزی از این نیست.
کتاب حافظت را زیر مانتو قایم کردم و با خود آوردم. آن عکسی را که پشتش دست‌خط نازیبای تو داشت، آوردم. تصدیق دوچرخه‌گازی‌ات را آوردم. من از میراثِ وُراثَت یده‌ام؟ نمی‌دانم. باید زمانی که قوی‌ترم، همه‌ی این‌ها را برای مامان بشمارم.
روی صندلی‌ات می‌نشینم منتظر که بیایی بالای سرم، دست بکشی توی موهام و بگویی "واه". دستت را بگیرم و برگردم نگاهت کنم تا تو باز بخوانی "عزیز. تیرِ مژگان تو از عَینکِ پُشت . بغلی خورد ولی بنده‌رو کشت" بعد من بخندم و تو آن لب‌خند بی‌شیله پیله را با یک "جان" جانانه، همان طور مهربانانه که فقط از خودت بر می‌آید، به من بدهی. متواضعانه و بی‌چشم‌داشت.
نماز که می‌خوانم، صدای "جان، جان" گفتنت می‌آید. منتظرم بیایی زیر مُهرم جا نماز بگذاری. اما کجایی؟
حقاً که این اتاق روضه‌ی مفصل است. پهن می‌شوم کف اتاق و با نامهربان‌ترین آدم‌های روی زمین چت می‌کنم، این بدترین کار عمر. چه روز سردی، تو باز نمی‌گردی و من از آدم‌ها خواهش می‌کنم بلاکم کنند.
اما عزیز من، دیگر نمی‌دانم چه کار باید بکنم. معادله‌های ذهنم را باید داد به ابر کامپیوترها که به روش عددی حلشان کنند. از من بر نمی‌آید. از من بر نمی‌آید به شکنجه‌گرانم علاقه‌مند نباشم، پس از رفتنت تو را چنین بی‌پروا نپرستم و از آسیب حسرتِ نکرده‌های خودم امان یابم.
محمد از من می‌پرسد که آیا به روح اعتقاد دارم و قلب من قبرستانِ آرزوست ؛ روی قبور کشته‌هایت را یکی یکی می‌خوانم و سکوت می‌کنم. بهتر است تو جاودانه باشی تا من محکوم نشوم برای این گورستان وسیع همه‌ی عمر را عزا بگیرم. می‌فهمی که؟
جملاتت، صدات، خنده‌هات، نگاه‌هات، دست‌هات، لباس‌هات، سیبیل‌های رنگ کرده و چند تار موی کله‌ی کچلت، دست‌مال جیبی و کیفِ کارت. اگر می‌شد فراموششان کرد، خوب می‌شد. صبح‌ها و شب‌ها انگار از اموال توست. روتین شده‌ای و باید بیایم از تو بپرسم همین را می‌خواسته‌ای؟
فکر کرده بودم دل بریدن و مصلحت را آموخته‌ام و اما من همان بادامِ بی‌تاب تو ام.
این روزهای نامهربان مهربانم کرده‌ای. از حسرت و درد این‌که تمام آن‌چه می‌توانسته‌ام برای حضورِ لطیفت نکرده‌ام، خیلی وحشیانه و دردناک ادبم کرده‌ای شاید.
جای نبودنت انگار خیال محو شدن ندارد و تو همه‌چیزهایی را که برده‌ای بده‌کاری، همه‌چیزهایی را به شکنجه گذاشته‌ای. خیلی مزخرف می‌شود اگر بگویم تو گذاشته‌ای و تو برده‌ای. اصلاً چرا می‌گویند رفت؟ کسی بیش از تو شوق سر پا شدن و زنده‌گی را داشته؟ تو را برده‌اند.
اما شاید مانده‌ای. تو توی آن لحظه‌ای که آن خطِ کلیشه‌ای و کنایه‌آمیز قلبت صاف شد، ماندی. توی تمام آن بیست دقیقه‌ای که بابا بالای سرت اشک می‌ریخت و همه آدم‌های اورژانس ریخته بودند سرت برای احیا، یک‌جا ایستادی و پافشاری کردی. هرچه گفتیم بیا، نیامدی. دیر شد.
زمزمه‌ی مادرجان می‌پیچد توی گوشم که "ای بختِ نامراد."
سرِ خاک آمدن مرا سبک نمی‌کند. تو متعلق به مکان‌ها و زمان‌های سه و هفت و چهل و سال نیستی. اما مرا در آغوش می‌گیرند و بهم می‌گویند گریه نکنم. در حالی که گریه نمی‌کنم. بیش‌تر حتی لج می‌کنم که گریه نکنم. شده‌ای معبد مقدسی دیگر توی تمام این قطعه‌ی وسیع شماره‌ی سی‌صد و این یکی دیگر واقعاً کفر مرا در می‌آورد. روی قبرها را می‌خوانم. از متولدین 1390 و خرده‌ای هست تا 1290 و خرده‌ای. چه نزدیک و دل‌پذیر این مرگ، نشسته روی خرخره‌های ما. برای هرچیز و هرکس انتظارش را می‌کشیده‌ام جز برای تو مهربانم.
باری، ای کاش که این‌قدر دیر نمی‌شد. ای کاش‌ها حلقوم مرا چسبیده‌اند و منم همان تکراریِ خسر الدنیا و الآخره ؛ چنان به غصه‌ی گذشته مشغول و از حالا غافل.

نمی‌دانم برای چی کسی باید حوصله‌ش بکشد و این‌ها را بخواند. همه شماهایی که نمی‌دانم چرا این‌جایید، برای هر فحشی حق دارید.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها