دوشنبه 15 مهر 98
حالا، حدود چهار ماه از آن شب میگذرد. نشستهام وسط طرح فرش و تختی مال تو نیست برای تحلیل عقدههای من در آغوشش. یا برای حل کردنِ آرزوهای دلآزارِ مرگ و نامیراییم در بسیطیش
صدای آهنگهای جفنگ از اتاقِ کناری، جیغ، کلمات مستهجن و فحشهای کلاسیکِ مردسالارانه، با صدای فنِ نوتبوکِ دوباره دیوانه شدهام میآمیزد. و مینشیند در بدجاترین نشستنگاهِ مغزم. جای اخمهام درد میکند. اما خشم و غم همزمان میشوند و طبق معمول، اشک.
با صدای به هم کوبیده شدنِ در از جا میپرم. صدای دیشب میآید. سرم را محکم از پشت کوباندم به میلهی تخت. درد آنقدر ماند که تا دقایق طولانی نمیتوانستم صورتم را از روی پتویی که بهش التماس میکردم، بلند کنم. رئوسِ مثلثهای مثلث سرپینسکی جایی بالای راستترین نقطههای اسکرین با هم شده بودند و من از معدلی که گرافیک در آن بریند هراسی نداشتم.
نگاهی توی ذهن و خاطراتم مکرر میشود. مدام میشود. چهار ماه از آن شب میگذرد و او با آن چشمهای عجیبش هنوز توی حواشی پرسه ن است ؛ با آن نگاههای طولانی و مبهمش به صورتِ مستأصل و معذب من که فریاد میزند میخواهد نامرئی باشد. اما انگار آن نگاه، صورتم را محکم گرفته باشد، راههای گریز را سد کرده باشد و جریتر از هر نگاه دیگر، در توجه به صورتم اصرار کرده باشذ. من سلام کردهام، او نگاه کرده. من نگاه یدهام، او آزار داده. من نگاه کردهام، او نگاه کرده.
مردی اهل هندوستان به من گفته "دو یو میس می؟" و در جواب خندهام گفته "آی میس یو".
با هماتاقی عوضیام صلح کردهام و از این، عذاب میکشم. از اینکه هنوز یادم هست چهقدر آزارم داد و از خودم بدم میآید. اما چارهی دیگری نیست.
.
شنبه 4 آبان 98
به قیافههای مضطرب و گاهی خندهدارشان نگاه میکنم ؛ اگر جای دیگری دنیا آمده بودند، شاید آدمهای بهتری بودند. خودشیفتهواریِ این تفکر آزارم میدهد اما نه بیشتر از این آدمها. خجالت آور است که آدمها بتوانند با زندهگیِ خودشان را کردن، مایهی آزار من شوند.
و محضِ رضای خدا نگاهشان کن ؛ دلم میخواهد و عورشان کنم و آن وقت نگاهشان کنم. بدون نگاههایی که در یدنشان از آدم، با هم مسابقه میگذارند، بدون حجمهای ژولیدهی ریش، موهای چسبیده به کف سرشان، پیرهنهای بلند و اکثراً مشکی یا آبی که همیشه بیرون افتاده از شلوارهای گشادشان. چرا که کمربند و ابعاد کمر میتواند تحریکزا باشد. هرکدام یک کیف سامسونت دستش دارد و گردنش را تا جایی که بشود خم میکند. یا به راست و چپ، یا به جلو.
سر کلاس حقوق انسان در اسلام نشستهام. - ببخشید استاد- لهجهی اصفهانی دارد. گاهی میخندد و تو را در خاطرات و انتظارات و تجربیاتت از لباسش گیج میکند. اما بلافاصله در ثبات مطمئن کنندهای میاندازدت. چادرم را روی سرم نگاه داشتهام که نمرهی خوبی بگیرم. خودم به اندازهی او حال خودم را به هم میزنم. باز بگویم که اسم درس "حقوق انسان در اسلام" است. -یا استاد؟- عقیده دارد هر انسانی "حق" دارد با حجاب و عفیف زندهگی کند! شروع میکند دربارهی حجاب اجباری و ورود ن به ورزشگاه صحبت میکند. نمیفهمم مشکل چیست ؛ ماها که چادر سرمان کردهایم و آنهایی از ما که حجاب کامل ندارند هم این جا استثنائاً مقنعهشان را جلو کشیدهاند. کسی اعتراضی نمیکند و مطالبهای ندارد ؛ پس مشکل چیست؟ پس چرا ما باز داریم دربارهی اعتراض آدمها -ببخشید زنها- دربارهی اجبار لباس تنشان بحث میکنیم؟
حضور و غیاب نکرده هنوز. چیزی توی سرم و تنم هست که نمیتواند بیش از این تحمل کند. بلند میشوم میروم بیرون.
.
سه شنبه 14 آبان 98
به این فکر میکنم که حالا که تولد دوستش را تبریک گفتهام، چه دربارهی من فکر خواهد کرد؟ با عبارتِ "تولدت مبارک :)"؟ دلم میخواهد جیغ بکشم. تصویر گردنِ کج شدهاش از پشتِ سر، هنوز توی خاطرم هست. که با همان گردن کج و سکوتِ هرگز سر نیا، هر چند دقیقه یکبار صفحهی گوشیش را باز میکرد و پلی لیستش را بالا و پایین میکرد. و اما آری، من رسماً تبدیل به استاکرش شدهام. و هیچکار نمیکنم. هیچکار نباید بکنم چرا که هرکاری جز سکوت و نامرئی بودن، "اشتباه" است.
محمدرضا صدام میکند ؛ "خانم صبوری! این مال شما دو تا" از جا میپرم. بر میگردم به سمتش اما به صورت و چشمهاش نگاه نمیکنم. چشمهام ضعیفند و این همیشه کار دستم میدهد. تشکر میکنم و میگویم "آخه میخوام." میپرد وسط حرفم و میگوید "میخوای چی کار کنی؟ بخور دیگه". لبخند مستأصلم را پرت میکنم وسط.
یک ساعت گذشته، گردنم درد میکند، نور افتاده توی چشمهام و با دستم میمالمشان. تصاویرِ تار جلوی چشمم واضح میشوند. تو ایستادهای جلوم و نگاهم میکنی. عقلم نمیرسد که میخواهی خداحافظی کنی. مُشتم هنوز توی چشمهام است. کجاییم؟ چرا چراغها روشن شدهاند؟ تو پیاده میشوی و نگاهت توی سرم میماند. نگاهی که سر گرافیک از آن گریختم، سرِ معماری گولش زدم و حالا، شاید آزارش دادم.
دیگر خوابم نمیبرد. توی ذهنم ایستادهای، تبر به دست گرفتهای و مدام میکوبی.
.
جمعه 17 آبان 98
برای اینکه بتوانم تکالیفم را بنویسم، نیاز دارم شاد باشم. احمقانهایست. ولی هست. برای اینکه دردِ سرم تسکین یابد، درماتیت سبورئیک دست از کلهی کچلم بردارد و کارآییم بالا برود، نیاز به احساس خوشبختی و کفایت دارم. اما به محض اینکه تصمیم میگیرم کمی بهترش کنم، با شدت بیشتری خراب میشوم.
دلم برای دوستم تنگ نمیشود. حتی نمیتوانم اجازه بدهم این اتفاق بیفتد. بعد از 10 سال، من باز رسیدهام به جایی که 12 سالهگی به آن میرسیدم ؛ 13 سالهگی، 14 سالهگی، 15 سالهگی، فاکین 16 و 17 سالهگی. و تف سر بالاست که دوستانم یا از یادم میبرند یا با من رقابت میکنند و مدام خشونتهایی که من نمیدانم و خودشان نمیدانند از کجا شعله میکشد نثارم میکنند. تف سر بالاست چون من مسبب هر چیزم. من دلیلِ حالِ بد خودم از دیگرانم.
و شبها در خستهگی و بیهودهگی خود مینشینم، از این حقیقت زار میزنم ؛ از اینکه از این حقیقت زار میزنم، زار میزنم
.
شنبه 18 آبان 98
ظهر، جلوی جمعیت ده نفریِ دوستهای حال به هم زنش، سلام مهربانانهای تحویلم داد و من از چشمهای ضعیفم، با صداش شناختمش. اما با همان چشمهای ضعیفم چشمهای گرد شدهی دوستانش را دیدم و گذشتم. با خودم فکر کردم چهطور میشود آدم با جماعتی دوست باشد و هیچ ارتباطی به چندشناکیشان نداشته باشد؟ نمیشود. رفتم توی کلاس و الف گفت "قرمز شدی. حالت خوبه؟" و من از خودم خواهش کردم خفه شود.
اما من نمیدانستم چرا مرا دید و خواست بگوید دیده. پیش از آن میاندیشیدم در مقایسهی وحشیانه با اطرافیانم، همواره بازنده خواهم بود. میاندیشیدم چون تویی برای من، هرگز. و باید از این اندیشهها توبه میکردم. اما به این آسانیها نبود. نون گفت که هرکس میگردد دنبال بهترین برای خودش و من در استیصال خود دست و پا میزدم.
شب، از حمام که بیرون آمدم و داشتم با نامهربانترین دخترهای روی زمین حرف میزدم، گوشیم را برداشتم و ناگهان اسمش را با آن صورت عجیب توی نوتیفها دیدم. دهانم را چند بار باز و بسته کردم و بعد جیغ کشیدم. نه من، و نه هیچکس باورش نمیشد. آن آدمهای افتضاح گوشیم را از توی دستم قاپیدند تا مطمئن شوند راستگوـم.
بعد من یک شب تا صبح را زل زدم به ناپیداییِ تختههای چوبیِ تختِ بالای سرم از اثرِ تاریکی. و آرزو کردم برود زیر تریلی.
.
سهشنبه 21 آبان 98
وقتی میآیم تو، نگاه میکنی. اما زود مییش. میتوانم بگویم منتظر سلامی. اما من سلام نمیکنم و نه کسی که همراه من است. گمان میکند سلام کردنِ به تو، معنای "لطفاً مرا فالو کن." میدهد. زمین میلرزد. پا میشوم میروم پای تخته تمرین حل کنم و دیگر دستم نمیلرزد. مثلِ هیچوقت. وقتی مینشینم، محمدرضا صدام میکند پیست!. خانوم صبوری! فلش داری؟»
یاد تو میافتم که وقتی صدام کردی، پاییز شد. لبخند به لب دارد و من بدون سوالی فلشم را بهش میدهم. بر میگردی، گردنت را کج میکنی و نگاهم میکنی. با منی؟ حقیقتاً با منی؟ وانمود میکنم در تخته و حلِ آرمان گم شدهام. آرمان که شکست عشقی خورده است، آرمان که گل میکشد، آرمان که حالش عجیب است وقتی درس حالیش است.
بغل دستیام ازم میپرسد "چرا تو؟" و من غمگین نمیشوم. کسی کنارِ دستم نیست که در دستهاش غرق شوم. هرگز نبوده.
به خودم قول میدهم هرگز دیگر آن دستها نباشم و چند ساعت بعد، تو جا میمانی. اتوبوس دارد حرکت میکند و از پنجره تماشات میکنم. ایستادهای و نمیشود نگاهت را خواند.
.
پنجشنبه 23 آبان 98
9 ساعت گذشته است. یعنی کجاست؟
پدرم انار میآورد و از علم و سوختِ آدمی که دارد تو سر خودش میزند که علم توی کلهاش فرو کند میگوید. حالم خوب نیست. از overthinking خودم را خفه کردهام، از فاصله، از فکرهای بیجا، از کاویدنِ مفهومِ تنهایی. حافظ میگوید "خرقهپوشیِّ من از غایتِ دینداری نیست . پردهای بر سرِ صد عیبِ نهان میپوشم" و من پوست سرم درد میکند.
یک میلیون تومان کار کردهام و هفتصد هزار تومان دور ریختهام. عطسه میکنم ؛ کسی میخواهد آن هفتصد هزار تومان را با چیزی سیصد هزار تومنی معاوضه کند. میگویم بهش که خر خودتی اما از درون میدانم خر خودمم.
خواهرم میگوید باید با تو حرف بزنم. خواهرم باز دارد میگوید "تو خیلی خفنی." و اینبار میگوید "حتی از من و زینب خفنتری" و من میخندم. به خیالات عجیب و مسموم و نابهجاش میخندم. اما این چیزها با خواهشِ "این حرفو نزن" از ریشه حل نمیشود که.
من هم میخواهم باهات حرف بزنمها اما با چشمهات.
.
جمعه 24 آبان 98
بیست و دو ساعت گذشته. فقط تو میدانی خسروی کیست. فقط من میدانم 2 و نیم دستِ تو نبوده. فقط ما میدانیم ناملایماتِ حیاتِ مشترکمان از جبرِ جغرافیاییست. اما تو آن امتیاز منفی را از توی هوا نمیقاپی. تو در استیتسِ ".؟" ناخوانایی و من خودم را آزار میدهم.
*تو فارغی و به افسوس میرود ایام
درباره این سایت