هفته‌ها وحشیانه می‌آیند و بدونِ آن‌که بفهمم، تمام می‌شوند. اما به نظر می‌رسد من میان چرخ‌دهنده‌های زمان گیر کرده‌ام و زمانی از من نمی‌گذرد. حدود بیست و پنج روز می‌گذرد که دل‌خوشی‌های احمقانه‌ی خودم را تحریم کرده‌ام اما برای من انگار بیست سال گذشته. تمام همین بیست سالی را که هرگز نفهمیدم دارم زنده‌گی می‌کنم. ترکِ سر زدنِ مدام به بعضی گوشه‌ها خیلی سخت شده. عادت داشته‌ام هر چیز را جمع کنم و بسته‌بندی کنم، بگذارم توی جعبه‌ی نامه‌هام و هیچ خاطره‌ای را پس از خاطره‌های تو دور نریزم اما آن‌قدر بی‌طاقت شده‌ام که اگر تکه‌ای را نگه دارم، روش سجاده پهن می‌کنم و  روزی بیست و پنج ساعت عبادتش می‌کنم.
شنبه‌ها با سر درد و عذاب و اشک و آهِ رفتن به قم و دانشگاه آغاز می‌شود. بعضی شبِ‌شنبه‌ها را حتی خواب می‌بینم توی اتوبوسم یا توی قطار، آن‌وقت اتوبوس آن‌قدر توی ترمینال می‌چرخد و قطار توی آن ایستگاهِ نماز صبح می‌ایستد که پیاده می‌شوم. اما هیچ‌وقت یادم نمی‌ماند آخرش چه می‌شود.
بعدش توی کُماـم تا سه‌شنبه‌ها می‌آیند که یک مومنتِ طلایی دارند ؛ از مترو ی قلهک تا خانه. آن‌قدر این پیاده‌گیِ خم خم و طولانی دل‌پذیر و کشنده‌است که گاهی توی کوچه پس کوچه‌های تاریک خودم را به چرخشِ پای باله پیدا می‌کنم. در حالی که یک گوشه‌ی ذهنم کز نکرده‌ای، میانه‌اش نشسته‌ای و لب‌خند به دست داری. از تمامِ طولِ هفته، از تمامِ طول زنده‌گی، من همان چند دقیقه را می‌خواهم اما تابستان دارد می‌آید تا با شب‌های داغ و نم‌ناکش خرابشان کند.
بعدش چهارشنبه می‌رسد، یک‌سری آدم که گاهی اصلاً نمی‌دانم کی هستند، از هر کجا خراب می‌شوند خانه‌مان. من می‌مانم و دنیای خسته‌گی از کینه و خشم و فشارِ بر تن، با فغانِ "درس دارم، تکلیف دارم، پروژه دارم، ارائه دارم." اما هرکس به خودش اجازه می‌دهد مرا ببوسد و ناشنیده‌ام بگیرد. یک‌هو دیدی پنج دقیقه از دد لاینِ تکلیفت گذشته و تو نشسته‌ای وسط اتاقِ خواهرت و دوست خواهرت بی‌اجازه آمده تو، نشسته رو به روت، مغزت را دستش گرفته، می‌کوبد روش و می‌گوید "اگه نری هوش مصنوعی کاری باهات ندارم." در حالی که کل مکالماتت با او تا کنون به ده کلمه هم قد نمی‌دهد. بعد از آن‌طرف، آن یکی دوستش از توی اتاقت که از خیرش گذشته‌ای، سرک کشیده به نواحیِ ناپیدای میزت، فریاد می‌کشد "[اسم خواهرم با کِش]! این کتابِ "محاسبة النفس" مال کدوم درس خواهرته؟" و تو با خجالت و خشم لب می‌گزی که "ابله، من اینو خودم می‌خونم".


آری عزیز من، ما بی‌تو خسته‌ایم. تو بی‌ما چه‌گونه‌ای؟»


*گفتا کجاست آفت؟ گفتم به کوی عشقت.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها