به کدام نگاهت دل بسپارم، صواب است؟ آن را که زود می‌ی، آن را که هرگز قصد انفصالش نمی‌کنی یا آن یکی را که از گوشه‌ی چشم به عذاب می‌گماری؟

به کدام خنده‌ات ایمان بیاورم، رستگار می‌شوم؟ آن خنده‌ای که از خسته‌گی پا فرا تر از طرح لب‌خند نمی‌گذارد، یا آن یکی که روی کلاسور و با گردن کج مهار و نهانش می‌کنی، یا آن که پشت سرم با صدای بلند سر می‌دهیش؟

کدام یکی از علامات تعجبت را در گوشه‌ی زهد خود عبادت کنم، ثواب می‌شود برام پیش تو؟ آن دسته‌ای را که معنیِ ایموجیِ "خنده" می‌دهند، یا آن یکی را که قرار است شرمنده‌گی برساند و یا آن آخری را که شبیه است به "بسه دیگه، ساکت شو."؟

هیچ کدام ؛ من تو را به صلیب می‌کشم تا تبخیر شوی، بعد، از محل گریزت گردن‌بندها می‌سازم و بر گردن بشریت می‌اندازم تا در لحظات استیصال خود از تو یاد کنند و این چنین، جاودانه‌گی را برات مهیا می‌کنم.

به دعوت پیام‌برانی تسلیم شویم که خودشان بلد نیستند زنده‌گی کنند و اجسادشان پیش از غیابِ جان‌هاشان بوی فساد و انفعال می‌دهد؟

از استادی ماژول سازی بیاموزیم که خودش آخرِ جاوا دابلیو می‌گذارد؟

منتظر ماندم تا همه بروند و بتوانم یک دل سیر گریه کنم. آخر گریه کردنِ من قوتت را می‌رساند. قوت آسیبت را، قوت آسیب رساندنت را. و من در خواب‌هام قدرت‌مند ساخته بودمت. کفاره نداده بودم.

پس از زمزمه‌ی بی‌رحمانه‌ی "Ok !"، کسی می‌خواست شنبه، ساعت پنج و ربع، مرا در کوچک‌ترین کلاسِ دانشکده‌ی برق و کامپیوتر ملاقات کند.

و من تو را سپردم به مردانه‌گی خودشیفته‌ات که مرا با محمدرضا تنها می‌کرد.

اما من گریه کردم. در اشک‌هام به درگاه آفلاینیِ هماره‌ات دعا کردم و فریاد زدم "نمی‌خواهم تنهایی‌ام را با کسی جز تو تقسیم کنم."

پس قرار شد من ساکت باشم و از تو با کسی نگویم. آن‌ها پیش از آن‌که بتوانم نقشه‌ام را هنگام گردن‌بند ساختن از جای خالیت عملی کنم، مرا به صلابه می‌کشیدند. قرار شد شنبه جسمم درد بگیرد، بیندازمش توی سرویس و تا دورترین سه‌شنبه‌ی ممکن از دانشکده‌ی برق و کامپیوتر، بگریزم.

قرار شد دروغ بگویم و بدقولی کنم ؛ گناه کنم. تا تو بتوانی خدا باشی. تا تو بتوانی دکانت را توی کلیساهای دنیا پهن کنی.

آخ که گریه کم نیامد. تو مرا نمی‌شناختی و من در دلم از مرگ باز پس آورده بودمت.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها