برای همهی وقتهایی که تو نگاهم میکردی، آقایی جلوی پروژکتور چرت و پرت میگفت و تلاش میکرد عمر ما را بسوزاند، من کلمات را صد بار میخواندم تا بفهممشان و هماتاقی آزاررسانم از قضا توی کلاس هم بیخیالم نمیشد.
برای کامپیوتر که ساینس است، مهرههای سوخته و بیاستعدادی که دلخوشیِ مهندسی را هم نزدیک است ازشان دریغ کنند، القاب، لباسها، مقامها، مهندس، ، نشانهی خدا، حجت خدا و مسلمین، دکتر، اسکل، عمامه، مدیرگروه، عضو هیئت علمی، حمالْبرقی.
برای همهی مناسبتهای علمی که ی با فاتحهها مع الصلوات به روح پاک خواجه نصیر الدین طوسی و هم صنفانش آغازشان کرد، جشنهایی که دختران توی کلیپهاش حضور نداشتنند، آدمهای تلخ و دوست نداشتنی که روزانه، موظف به اجرای ریز اوامرشان هستم و دنبال مهربانی و حسن اخلاقم هم هستند.
برای مامانِ خسته که از من دلگیر است و آن بابا ی گم شده در نقشِ محکم و بیغصه که تازه معلوم شده چهقدر دنبال تأیید ما ست، خواهرم که از ناتوانی من برای وقت گذراندن الکی با همکلاسیهای پخمهام عصبانی است، پدربزرگم که منتظر است موهام را در دست بگیرد وقتی تقریباً همهاش را ریختهام کف یک آرایشگاه در سه راهِ منظریه. همسایهی پیر و فضول که به قد مانتو و عرض شلوارم بی محابا چشم میدوزد. خانمِ شبرنگ که میخواهد از پشت تلفن به واسطهی اعداد مطمئن شود من قدم به اندازهی پسرش بلند هست؟
برای تلاشهای چهارساعتهی میلاد در صفحهی چت و نفهمیهایی که دیوانهام میکنند، لفظ قلم حرف زدن کاشانی به خاطر اینکه به قیافهام نمیآید خودِ دقیقِ آدمها را بتوانم بپذیرم، نعیم که یککاره میآید که بگوید برای من احترام خاص قائل است و میخواهم مشت بکوبم توی صورتش. امیر که میخواهد مرا نجات دهد بیآن که از او چیزی بخواهم. همهی این کودکانِ تمامقد توی مخ.
برای همه وقتهایی که گند زدم به آدمها به خاطر چیزهای کوچک و بزرگ و همه وقتهایی که نزدم. همهی وقتهایی که در جواب حرفهایی که نباید، لبخند زدم به دلایلی که خودم هم نمیدانم.
برای چشمغرهی استاد جوان و کینهتوزِ پایتون، برای محجل که بهترین نمرهی عمرم را از این سختترین درس مدیون نگاه نکردنهای مریضگونهاشم، طاهری که به الگوریتمنویسیام اعتقاد داشت. رئیس اعصابخردکنِ انجمن، کراشِ ریشوـم که مرا هم با خودش تا کجاها پایین کشید. کراش مُخم که با همان مخ تهیش خورد زمین وقتی ۱۲ تا پیام یکجا فرستاد در مدح کار گروهی.
تو را به دختر بودن وسط ۴۰ نفر و اول شدن وقتی که میگویند نمیشود اینجا قسم. به حماقتها و کلهخریها.
برای آهنگی که دو ساعت تمام روی آن قفل کردهام.
برای سحر که نمیخواهم از دانشگاه رفتنش بدانم، اشتراکاتی که با مریم سرِ هیچ سخنران و چرتبگو و کتابی ندارم و بر آن مُصر است، الفی که وبلاگش را خاک کرد وقتی کامنتهای جواب نگرفتهاش در بیچون سر به فلک گذاشته بودند و دل مرا ریش کرد، انگشتِ محکوم به اعدامی که روی جوین رفت توی کانال شیدا و شیدایی که روانم را درد میآورد، پیامی که کم کم زهر میشود، میمالفی که حالم را به هم زده و خیال ندارم پاکش کنم.
برای مریضیِ لاعلاجم. برای قلمی که کارکردش را از دست داده.
برای همهی این روزهای سخت که به خاطر لحظهلحظهشان آینده، جهنمتر ازشان خواهد بود، این جنگِ نا برابر، لبخندِ مشتاق و مهجورم، کلماتِ به زبان نیامدهام، رنجهای متحملشدهام، تبعیضهای به رضایت بردهام.
برای تنهاییام، برای اشکهایی که کنج انزوا و مهلت ریختن نمییابند، حنجرهای که تا زخم شدن تحمل میکند، همراهیای که طلبکارم، محبتی که فقط به تو بدهکارم، به خاطر چیزهایی که در تو دیدهام طوری که هیچکس نه دیده و نه میتواند ببیند و توصیف کند، برای ما.
درباره این سایت