میگوئل، از تو می‌پرسند که آخرین روزهای ۹۷ را چه‌گونه گذراندی؟ و تو همه‌ی آن کواسشن‌ها و فیلدهای خیلی بی‌رحمشان را (به لحاظ محدودیت کاراکتری) نادیده می‌گیری. اما دیر یا زود باید به این سوال پاسخ بدهی. برای قول و قراری که هرگز درست و حسابی به جا نیامد ؛ نه از بدقولی، بیش‌تر از ظرفِ کوچک و آوارِ بزرگ.
اما من به تو می‌گویم. گرچه که طرفِ قرار رفته باشد و هرگز باز نیامده باشد.
آخرین روزهای این سال برای من آرام‌تر و زیباتر از همه‌ی لحظاتش سپری می‌شود. سرد و بارانی و اشباع از دردهای تنی، روانی و دست آخر روان‌تنی.
با درد دندان و شقیقه و بوی میخک و پانسمان در تمام مجاری تنفسی و گوارشی‎ام، با بغضِ locked up در اندرونی و پرده اشکی که گرچه مدام پلک زدم، به همان مدامی خود را rebuild کرد. با معده‌ای خالی و قلبی لبالب. پر از دل‌انگیزیِ دل بریدن و پر از اندیشه‌ی مرگ. با سری نه خیلی پر از هوای تو اما گیج و مضطرب از این بِیتِ یکی مانده به آخر که
به لب رسید مرا جان و بر نیامد کام
به سر رسید امید و طلب به سر نرسید
اما این لحظاتِ آخر اصلاً حساب نیستند. لحظه‌ای که از هر خری می‌آیی پایین و هرچیز را give up می‌کنی و هرکس را که بیرون مانده، در دل می‌نشانی و با همه گندهای وجود صلح می‌کنی. مثل من که توی این باران با یک لا قبا پشتِ درهای شیشه‌ای (که به مراتب از آن آلومینیومی‌ها شکنجه‌گر ترند) گیر افتاده‌ام و آن قدَر جسمم به تنهایی درد می‌کند که می‌توانم بنشینم این وسط زار زار گریه کنم و عر عر کنان همه غصه‌های دلم را با همه‌ی این آقاهای خسته‌ی لباسِ آچارفرانسه‌گی به تن، تقسیم کنم اما آرام نشسته‌ام توی گوشی‌ام این چرت و پرت‌ها را می‌نویسم و هر ازگاهی نگاه و تأییدی حواله می‌کنم به پیرزنی که با صدای خیلی زیر دارد می‌گوید دلش خوش بوده دم دمای بهار است و بالأخر می‌شود آبِ تگری خورد و این هوای سرد حسابی دل‌سردش کرده.
خلاصه که شمایلی آرام‌تر و برخوردی بالغانه‌تر از اینی که این لحظات تحویلِ دنیا می‌دهم، از من ندیده‌ای ؛ از من در مورد تمام این دوازده ماه بپرس تا بگویم من همان کولیِ چهارساله‌ی سختم.
اما تو نه هستی و نه اهل سوال پرسیدن.
ولی من تو را روی صندلی تنهایی‌ام می‌نشانم و بی‌وقفه می‌گویم. همه‌ی لحظات این دوازده ماهِ لعنتی را با تو گفته‌ام. تو حتی نگاهی از آن همه شکوه و زیبایی به من صدقه نداده‌ای. عوضش یک عالم نگاه نصیبم شده که خوب نبوده‌اند و. 
۱۶:۳۶
بگذریم.
باری، هر بار، به این فکر می‌کنم که دنیا در باره‌ی من نیست. دنیا دور من مشغول طواف نیست و مراحل رشد شخصیت فروید بیش‌تر به من می‌فهماند همه‌ی ما همان طفلکی‌های رشد نیافته‌ی چهار ساله‌ایم که فوقش بتوانیم برای لحظه‌ای این را توی سطوح بیرونی فهممان فرو کنیم.
درد برای من حوصله و اخلاق نگذاشته، می‌خواهم سخن کوتاه کنم که توی دلم نشستی و می‌گویی "پس چی شد اون همه قول و قرار؟" و می‌خواهم بس کنم.
برای من سال نود و هفت، سال انفعال بود. سال سرکوب. نرمش نه، خم شدن، شکستن. نجات و بقا توی این سطوح نازلی که ما گیر کرده‌ایم، بیش از آن‌که مربوط به ضعف و قوت و استعداد و چیزهای دیگر باشد، مربوط به "سازگاری" است. برای من اگر اهل رقابت و مسابقه باشم و دسته‌بندی تیم‌های دشمن، این سال، سالِ شکست بود. هیچ‌کدام از آن چیزهایی را که برایشان جنگیدم، نتوانستم به دست بیاورم. هر بار، خسته‌تر باز گشتم و سکوت کردم و از مطالباتم عقب نشستم. حداقل چیزی که خوب حالی‌ام شد این بود که این، بازی عادلانه و منطقِ دو دویی بول نیست. نگاه کردن به داشته‌ها و نداشته‌های دیگران تو را می‌کشد و هرگز راهِ مطمئنی نیست که به تو بگوید به داشته‌های آن‌ها می‌رسی و هیچ تناسبی میان مقادیر بدبختی زنده‎گی‌ها وجود ندارد.
تمام لحظه‌های در هم شکسته‌ی ناکامی و سرکوب و خشونت را من از غصه کبود کردم و اما فکر کردم. به چاره فکر کردم. مرگ نبود.
اما. برای من یک چاره‌ی کوچولو هست. دیگر نمی‌خواهم دنیا و بچه‌هایش را عوض کنم. حتی اگر برخورد آن‌ها با خیلی‌ها بهتر از برخورد رقت‌بار و افتضاحشان با من است. می‌خواهم عوض شوم. این جمله یحتمل اگر تو این‌جا بودی، کلی لب‌خند و شیطنت و کنایه از لبانت می‌آورد.
تنها چاره‌ای که من پیدا کرده‌ام اما برای تغییر دنیا و بچه‌هاش، روایت است. از همه این تلخی‌ها، روایت خواهم آورد برای تو.
می‌خواهم بدانی و بدانم که برای من، سالِ بیستم زنده‌گی، سال هزار و سی صد و نود و هفت هجریِ شمسی، سخت‌ترین و تلخ‌ترین و بی‌لطف‌ترین سالِ زیستنم روی این زمین بود. حتی خراب‌تر از سال کنکور و سال فوت مادرجانم.
می‌خواهم بدانی که من بهترین سالِ جوانی‌ام را در تقلای بی‌فایده و مدام و ساینده برای تغییر شروع کردم و به سر بردم در حالی که چیزهای کم‌تری یاد گرفتم، کتاب‌های کم‌تری خواندم، کم‌تر خندیدم، کم‌تر الکی خوش‌گذراندم و حتی پول دور ریختم، کم‌تر خوبی کردم، کم‌تر دوست داشتم و دوست داشته شدم، کم‌تر به دست آوردم، بیش‌تر اشک ریختم، بیش‌تر فحش و نا سزا گفتم، بیش‌تر درد کشیدم، بیش‌تر امید باختم، بیش‌تر گه زدم به این و آن و. سالِ نکبت‌باری را گذراندم، در یک کلام، باختم. نیمی در بیمارستان، نیمی در شکنجه‌گاهِ مقدسِ قم، قسمت خیلی کمی پشتِ پنجره‌ی دخمه‌ی تاریک-روشنِ اتاقم و همه‌اش در رفتن، آمدن، نماندن.
اما. هیچ اما یی نیست. من حتی جزئیات چهره‌ی تو را به سختی به یاد آوردم و فکرِ این‌که عاشق شده‌ای مرا نکشت. با تو تا رفتن آمدم. همین برای دخترکِ چهارساله‌ی تو بس نیست که دل‌خوشش کنی به بلوغ؟

- می‌خواستم بگویم روشنا ی سالِ نود و هفت عینِ برداشت عوامانه‌اش از تیپ شخصیتی پسیو اگرسیو بوده.
- راستی عجیب نیست که شماره‌ی این پست ۱۳۹۸ است؟ خیر.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها