دلم تنگ شده.
ولی این فعل و این مفهوم و این حس و حال، خشمگینم میکنه. همهش این حس رو دارم که گذشته با بیصداقتیش، به معصومیتم خیانت کرده. این میشه که هم زارم میگیره از دلتنگی، هم •••م از خشم. همون حسای قشنگی که خرابشونمم گند میخوره توشون. لطفاً بیا دستتو بذار روی ذهنم که اینقدر نبافم.
احساس میکنم اونقدر آسیبپذیرم که یه ارتباط عمیق میتونه از پا درم بیاره. من دفن کردن رو یاد نگرفتم و همهش توی گذشته دنبال جاش میگردم. جایی که باید یاد میگرفتم مسائل رو چال کنم و ازشون بگذرم. مسائل رو، احساسات و باورهای بیدلیل خوشآیند رو، حتی آدما رو، حتی اونایی رو که لیترالی مردهاند. حتی مردن انگار حضورشونو توی ذهنم دائمی میکنه. حتی حتی حتی.
پیش از این، توی تمام زمانهای عمرم، گمان یا تلقیم از خودم آدمی منزوی بوده. آدمی که تمایلش به درونگراییه، روابط سطحی و ضعیفی برقرار میکنه، توی جمع خیلی مورد استقبال نیست و به دنبال مطرح شدن هم نیست (از ارتباط خودشیفتهگی با اعتماد به نفسِ پایین)، خجالتی و نهایتاً کمحرفه.
اما حتی یکی از اینها نبوده که ظاهراً در موردم صادق باشه. هر وقت که تصویر ذهنیم رو با اوضاعم مقایسه میکردم یا ازش به دیگران میگفتم، متوجه میشدم که فاصلهی قابل توجهی با این تصویر دارم. اصلاً نوعاً آدمِ پرحرفی هستم که دایرهی ارتباطاتم توی همهی مکانهای زمانهای عمرم وسیع بوده و روابطم اونقدر باکیفیت بوده که هنوز پیامهایی دربارهی خیلی سال پیشها و "اون کارها که کردیم" و "لتس هنگ اوت" از خیل آدمهایی دریافت میکنم که هرگز سراغشون رو نگرفتم.
انگار که انزوا و تنهایی برای من قسمتی از همه اون مکارم اخلاقی بوده که کودکانه و خالصانه برای اکتسابشون تلاش میکردهم.
حالا حس میکنم در انزوایی بیسابقه به سر میبرم و من شاید کم کم به سمت تصور خودم از خودم حرکت کردم تا تبدیل به کسی شدم که از خودم میشناختم. ولی میدونی چهقدر میتونه داغون باشه وقتی خجالت و جایگزینیِ عمل به جای کلام، جزء ایدهآلهای یه بچه باشه؟
اما اون کودکِ سختگیر و عجیب هلاک شد. میبینی که از انزوا و ناتوانی در ارتباطِ مؤثرِ کلامی حتی با کارفرمام اشباعم ؛ من اصلاحشدهی خودم رو هم تاب نمیارم، انزوا من رو به اجتماع پرت میکنه و اجتماع من رو در خود نمیپذیره. آدمها و ارتباطات قدیمی رو تاب نمیارم، آدمها و ارتباطات جدید رو نمیتونم آغاز کنم. اما حتی دیگه اون تصویرِ تباه رو هم از خودم ندارم.
توی نیازها، بایدها و امکانهای ذهنیم دست و پا میزنم و مدام بین آدمهای دور و برم میگردم تا بتونم کسی رو پیدا کنم که شعاعِ سلولِ انزوام رو کمی بیشتر کنه. اما هر آدمی به طرز اغراقشده و عجیبی فاقد فاکتورهای فاکدیه که من توی ذهنم دارم در حالی که همواره میدونم و توی خاطرم هست که این فقدان، منشأـی تماماً درونِ خودم داره. خب این دلایلش اندازه کوههاست. اما من دلایل رو میخوام که چه غلطی باهاشون بکنم؟
مأیوسکنندهترین قسمتِ این دور باطل اونجاییه که همهچیز دربارهی منه. دیگه هیچ عملی و انگیزهای که به دیگری مربوط بشه، پیدا نمیکنم. وسط نیاز به مراقبت از دیگری و بینیازی از مراقبت شدن توسط دیگری گیر افتادهم. اینجا جاییه که من ترجیح میدم با مراقبت از دیگری، از خودم مراقبت کنم. و حتی وقتی متوجه میشم عکسِ این نیاز توی شخص مقابلم هست، ناگاه شخص مقابل به نظرم رقتانگیز و ضعیف میاد. و خب دیوانه، مگه تو همینو نمیخواستی؟ گویا که نه.
ولی میدونم، میبینم که همه آدمهای اطرافم به همون اندازه رقتانگیزند که منم. حتی طفلکیهای محتاجِ رو به مرگند، مثل من. گناه دارند، مثل من؟
اما دلم تنگ شده. برای تو که نمیشناسمت ؛ دیگه نه. گمان میکردم میشناسمت. اول منو فتح کردی، بعد سرتاسرم رو مین کاشتی. پُر شدم از تو. نه، از مینهات. حس کردم میشناسمت. اما من فقط کیفیت قدم زدنت توی خاکم رو به خاطر سپردم و بعد، همهش مختصات بود، مختصات مینهات ؛ هیچ جای این داستان، خبری از خودت نبود. گاهی شک میکنم که نکنه من تو رو ساختم؟ نکنه من خواستم و تو اومدی که من به انزوا و زوال کشیده بشم؟ اما تو و سپاهت که رفته بودین. برای من که منشأ هرچیز رو درونی میدونم، تو چهطور میتونی مصنوعِ دستهای مازوخیستِ من نباشی؟
میشینم یه جایی و برات آواز میخونم که "بیای". در نهایت انفعال. عزا میگیرم که "رفتهای". نکنه تو خودِ منی؟
بگو که واقعیای، حرفی بزن. اما تو نیستی. تو همهش نیستی، تو مدام نیستی. عزیزم، ای خانه کرده در این گریفِ دمادم، من پیش از با تو بودن تو رو از دست دادهم و به سوگ نشستهم. به سرعت ثانیهای وزیدی و من تمام عمر دویدم تا نشونههاتو جمع کنم. وقتش نیست محو بشی؟
هر موضوعی ختم میشه به تو. طوری که کلمهها ذهنم رو التماس و گاهی عذاب میکنند که نه. دوباره نه. باز نه. اون نه.» اما من دفن کردن رو یاد نگرفتم. آسیب از کیفیاتِ ارتباطات من بر میاد. طوری که نسیمی تنم رو حفر میکنه و اتمهام رو به غارت میبره.
خسته میشم از خودم.
که ای همهی فحشهای جهان را سزا تو، خستهم میکنی.
- آخرش دیگه باز زدم به صحرای کربلا :)) چه کنم :/
- احساس گناه میکنم که همهش دربارهی منه و من. احساس گناه میکنم که همهش دربارهی ارتباطه و دیگریها. احساس گناه میکنم که همهش درباره و برای توـه. اما اگه از تو و برای تو نباشه انقد مزخرف و بیارزش میشه که ارزش بیانش رو از دست میده. #مَدنِس
درباره این سایت