در ناپیوسته‌گی آزار تو همین بس که نگاه می‌کنی و سخن نمی‌گویی. سخن که می‌گویی، نگاه نمی‌کنی. همه‌ی عالم می‌دانند این بدترین کاری است که می‌شود با من کرد و تو نه. و فی الواقع منِ بی‌هنر همیشه‌ی تاریخ را چه بهانه‌ای برای نوشتن داشته‌ام جز به اوج رسیدنِ گاه و بی‌گاهِ آسیب‌زایی کیفیات نگاه تو؟ نگاهِ تو که هرچه پیش می‌رویم از ارتفاعِ آرمانی‌اش کاسته می‌شود اما از شکوهش نه ؛ که خواستنی‌تر می‌شود.
هرچه عیان‌تر می‌شود که تیر نگاهی نیست و قلب، جز بت‌کده‌ی کوتاه‌قامتان نیست و خونِ من به گناهان موروثی آلوده‌است، زنده‌گی تحمل‌پذیرتر می‌شود و این شاید از آن است که ما هرگز در حدود هم نمی‌گنجیم و گناهان، ما را نزدیک‌تر، دست‌یافتنی‌تر و برای شوخیِ "تعالی" بشر، بی‌اهمیت‌تر می‌کنند. در سطوح پایین‌تر، بوسیدن نگاه‌های [انگاری برای ابد] ناشیانه‌ات، محتَمِل‌تر است. تو می‌دانی. گرچه که گمان می‌کنی در خطایِ خیره شدن که جزای آن جز هبوط و تنهایی و زنجیر نیست، یک‌تایی. روحت هم خبر ندارد از شکنجه‌گری که در من ساخته‌ای و حقیقتاً هرچیز بیش از آن‌که مربوط به ستاییدن تو و لذاتِ متعاقب از [فقط] بودنت باشد، مربوط است به رنج، درد، تحمل.
و من تو را جز برای نگاه کردن به من نمی‌خواهم. همین‌قدر کوچک و پیچیده در نیاز.
اما من نمی‌خواستم این چیزها را بگویم. من نمی‌خواهم با تو حتی کلامی بگویم ؛ این نگاه خیره و تشنه را نمی‌خواهم هرگز در چین و شکن کلمات ببازم.
حضورت آزارم می‌دهد، نبودت آزارم می‌دهد. هستی‌ات آزارم می‌دهد و من پس از مدت‌ها عذاب بردن از تماشای اجباریِ چهره‌ی نازیبای واقعیات، گوشه‌ی خلوتی یافته‌ام برای خیال. گوشه‌ای که می‌توانم خودم را پیدا کنم درحالی که میان شعله‌ی نگاهت تا مرگ می‌رقصم و این تنها منظره‌ی زیبا به چشم منَست. آن گوشه‌ای که خود را در آن با شیون‌ها، سکوت‌ها و پنهان‌کاری‌ها و بزرگ‌نمایی‌هام وقتی رنجی به من می‌رسد، بشناسم. به من آموخته‌ای که دردها بهترین منافذ نفوذ به روح آدم‌ها و بهترین آینه‌ها برای نگریستن در خودند.
دوست دارم بتوانم آن‌قدر طولانی بنویسم که نتوانی بخوانی. مثل گذشته. من تو را با همه‌ی جمعیت بت‌های دلم اشتباه گرفته‌ام. اما حقیقتش، مانند تو هرگز نیامد. کسی که سعی نکند برای تسلی خودش ضعف‌های مرا ایگنور کند بلکه آن‌ها را به نحوی کشنده در آغوش بگیرد. بزرگوارانه مرا به خودم نشان بدهد. با محل زخم‌های شرم‌آور طوری بازی کند که نتوانی باور کنی این زخم‌ها تو را از همه زیبا رویان جهان، تماشاکردنی‌تر کرده. چنین خودشیفته‌وار. مانند تو هرگز نیامد. حتی تو. از توصیفاتم متنفرم و همیشه امید داشته‌ام تو بفهمی.
و اما میان این‌همه رنج، بهره‌ی من از حضور تو چیست؟ از این نگاهِ نا معمول؟ گوشه‌ای برای خیال و آن توانِ تاب‌آوری که هیچ‌کس در خود سراغ ندارد تا تو زل می‌زنی به دستانِ زیرِ چانه‌اش.
از تو متنفرم. تنها به این دلیل که تو را جز برای نگاه کردن به خودم نمی‌خواهم، از تو متنفرم و من آمده بودم این‌جا تا بنویسم تازه‌گی دریافته‌ام کند و کاوِ وحشیانه در انحاءِ مواجهه با رنج‌ها و اصلاً همه‌ی آن‌چیزها که ما را می‌آزارند، التیام‌بخش‌ترین مرهمی‌ست که شناخته‌ام. می‌خواستم بگویم اگر من آزارت می‌دهم، باید شل کرد. و اما نمی‌دانم این را چه‌طور باید به تو رسانید.
برای همه این لاطائلات از من امید ببُر و بس کن. چرا که من پریشان‌تر از این نمی‌شوم و گمانم کمی هم‌دلی بشود توی تو پیدا کرد

- این نوشته برای حدود ۳ ماه قبله. امید داشتم که ختم بشه. اما چیزیده شد درش. به رسم تکراری فجایع سراسر عمر.

مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها