تعدادی نوشته پیدا کرده‌ام که تعدادیشان را با چیزی شبیه به جوابیه یا نامه برای کسی، می‌خواهم این‌جا بگذارم. آخرینشان مربوط به چند ماه پیش است. مرا برای باورهایم نسبت به خدا لای منگنه گذاشته بود و من، به ساده‌گی فقط گریه کرده بودم. بعد از چند روز هم پاهاش را قطع کرده بودم. بعضیشان با من مرتبطند و بعضیشان با نامی مذکر و دو بخشی. نامی که فقط بهانه بود. بهانه‌ای برای منی که دلم مدام اسرافِ خودش را می‌خواست.

می‌دانی؟ می‌دانی ؛ همه عالم می‌دانند که من همیشه خواسته‌ام وقتی هیچ‌کار هم نمی‌کنی، با کلمات و لب‌هام طوری بستایمت که انگار با بوسه‌های من نفس می‌کشی. اما تنهایی را با تو آموخته‌ام من. دل بریدن و دوست داشتنِ خویشتن را با تو زیستم من. که چه زیستنیست اصلاً اگر دل بریدن است و لحظه‌های رقصیدن را با تو نبودن؟ آری، مرگ است. با تو در آغوش پرشکوه و بی‌هواخواهِ مرگ رقصیده‌ام به عوض ؛ اگر که بر چشمانِ تو نه.

تو مرا از اسلامت منزجرتر کرده‌ای. تو در عتاب و عصیانم که می‌شد در صد سال رفتش و به آخرش نرسید، مرا هل داده‌ای. اما ناشکریست اگر برای حضورت در تاریخم اشک بریزم و توبه کنم ؛ چرا که با تو من خودم را شناختم. که اگر دلایل کم بیایند و دنیا برای باورهام، آن‌قدر تنگ شود که دیگر حجمِ نحیف مرا هم در خود تاب نیاورد، برای زیستن اگر نشد، که مردن، آن نورِ تابیده از دلم را، خاموش نمی‌توانم بکنم و درستی را می‌توانم قربانیِ دلم نکنم؟ نه، من درستی و عقلم را با تو بیش‌تر ازآن هم گم کردم. که من اگر باورم به خدای تو را در تیربارانِ وقاحتِ تو، تویی که دلم را توی دستت این‌طوری فشار می‌دهی، قربانی کنم، نه او قربانی می‌شود و نه من بهبود و یا خلاصی می‌یابم. تنهاتر از بی‌تو بودن می‌شوم، بی‌سلاح‌تر از حالا، پژمرده‌تر از هرگاه که اگر دستی حلقومم را به نام اسلامِ تو و خدایت فشرد، تنها تسلیم شدن از وجودِ جان‌عزیزم برآمد. همه‌ی گله‌های از تو را من پیش باد و باران نبردم که. پیش او بردم. همه امیدهام را به نورِ دلم آویختم که جایی، روزی، تقاصِ تقاص‌هایی که ندانستم از برای چه می‌دهم را، تو و همه شماها خواهید داد و این تنها حقیقتِ شر‌م‌زده‌ی نهان‌کرده‌ی من بر حجاب حضورم بود که کمی التیامم بخشید. گرچه التیام‌بخشیِ امیدواری به مجازات تو، دلیلِ هماره‌گیِ ثباتِ باورمندی من به خدا نبود. دلایل هم دلایل نبودند. دلایل یکی بودند ؛ دلم. دلم که یکیست و خدای تو نه، خدای من که کمال فقط در او تمام و جمع می‌شود. برای انفصال از باورم به او، مرگ هم شاید کافی نشد اگر تو مرا در آغوش مرگ به رقصیدن خواستی. حالا با زنجیرهایی که به خاطرم نیست، به دلم نیست، به دست و پاهام نیست، از جنس تو نیست، تا هلاک کردن خودم می‌چرخم و می‌رقصم.

باری، با این احوالات حتی، عشق در من بی‌اعتبارتر از اسلامِ تو ست حتی. که عشق را فرآیند پیچیده‌ی بازی هورمون‌ها شناخته‌ام. و خدا را نه برای عشق ؛ که برای نیازم. و دلم نه عشق است ؛ که آن‌چه دلم می‌خواهد.» مگر نه از ضعف و نقصان و نیاز است؟ هیچ حقیقت شکوهمند و باورِ بی‌پروایی در من به جا نگذاشته‌ای و من شکرگزارم. مختصاتِ زیبایی را، هرچه وقاحت‌ها بیش‌تر باشند، بیش‌تر و بهتر می‌توان پیدا کرد. حتی اگر هیچ‌وقت محقق و ظاهر نشود. و همین برای این میلِ خانه‌مان‌سوزِ نهایت ناپذیرِ دل من کافیست. من که وجود رقت‌انگیزی چون تو را این‌گونه به آسمان می‌برم.


2011

یک ترانه‌ی عربی پیدا می‌کنم. با سازی نواخته‌اندش که نمی‌دانم. مادرجانم رفته و من کنار پنجره نشسته‌ام. کاسه‌ی چشمم خالی می‌شود و پر می‌شود، خمار می‌شود اما خواب مرا نمی‌برد. مادرجانم رفته، مادرجانم رفته، مادرجانم سال‌ها پیش رفته، تو هرگز نیامدی. کسی مرا نمی‌برد. مرا نه و چشمانم را. مرا آزرده‌ای و دوستت دارم. با کلمات عربی‌ای که نمی‌فهمم زمزمه می‌کنم : کاش هرگز باورت نمی‌کردم. و دلم می‌سوزد، از خشونت‌باریِ کلامم باز می‌گردم. در گمانِ من هیچ نجات‌دهنده‌ای جز تو رفت و آمد ندارد. نجاتم نمی‌دهی نازنین، لگد می‌زنی و هلم می‌دهی. فرو تر می‌روم.

 

1156

من تو را وقتِ سلاخی‌ام می‌بوسم و تو خشمگین‌تر می‌شوی. ازت می‌پرسم چه‌طور می‌توانی همه این آزار را فقط در ملاقاتِ با من خرج کنی؟ موقع گفتنش به خاص بودنم امید می‌بندم و ذهنم را می‌خوانی. قهقهه می‌زنی. صدای خنده‌ات را در خاطر دارم.
می‌دانی بوسه‌هایم را نیاز داری اما مثل هربار بدون آن‌که بخواهی تواضع پیش بگیری، در متواضعانه‌ترین حال، لب‌هام را از گونه‌های داغت جدا می‌کنی و نوای نوازش سلاحت را سریع‌تر می‌کنی. تو اهمیت دادن به خودت را نیاموخته‌ای.

 

1208

نمی‌دانم که آیا گریستن آموختنیست؟ گریستن بلدی؟ گردنت را خم کنی، دستت را کاسه کنی، بیاوری بالا، سرت را بخوابانی توش و شانه‌هات را بدون آن‌که مستقیماً قصد کنی، تکان بدهی. گونه‌هات را ببوسم و لبم نمکی شود.
اشک‌هایمان را بریزیم وسط و این بار وقتی صورتت را گذاشته‌ای کف دست‌های من، خالصانه‌تر از همیشه اقرار کنی که هیچ حقیقتی جز عمقِ سرد و تاریکِ عصر جمعه وجود ندارد.

 

1209

آن وقت است که لگد می‌زنی و هلم می‌دهی. با پاهای باریکِ تصویر انتزاعی‌ای که ذهنم ساخته. فرو تر می‌روم در آن عمق سرد و تاریک.

روزها رفته‌اند. روزها روی خرخره‌ی من پیش رفته‌اند و صدایم در نیامده. اما نازنین، بگو به من، آن‌قدر پیش رفته‌اند که هشت و نیم را عصر حساب کنیم؟

 

1210

راستی چرا نرسیدیم به نفرت؟ چرا نرسیدیم از نفرت بگوییم؟ چرا پیش از آن‌که رهایمان کنیم، نگفتی کِی غصه به نفرت تبدیل می‌شود؟ کی پرستوی خاطرم از سفر به بی‌تفاوتیِ مرگ‌بار نگاهت به دوربین‌ها دل می‌کَنَد؟ از حنجره‌ی من همیشه صدا وقتی در میاید که صدای بسته شدن درها چیزی در گلویم بشکند.

 

1244

هم‌چنان و قدَر تو آسیب و خراش می‌رسانی و برای فرار از آزارت به زانو افتاده‌ام. تنم را روی زمین می‌کشم و قدمی که دور می‌شوم، یقه‌ام را می‌چسبی و می‌کشانی‌ام تا همان جا که بوده‌ام ؛ بی‌فاصله با نفس‌های تند و نامنظمت. آخر من، این بیمارِ خودآزار که کلمات تاریک و وحشیَت را هم به سختی می‌توانم نپرستم، چه‌طور از لذت‌بخشیِ حضور مزمنت در تنم یا سرم می‌توانم بگریزم وقتی سلول‌های شوربختم را به پرستشِ دردهایی که از تو سرازیر شوند، عادت و آرام داده‌ام؟ من با این بیماریِ وحشت‌انگیز، تو بگو، چه کنم.

 

2149

فاصله‌ی من با تو جهان‌هاست. آن‌قدر زیاد است که آدم می‌خواهد سر به عدم بگذارد. آدم می‌خواهد برای التیام درد مزمنِ امکان ناپذیریت، جوشانده‌ی مرگ بنوشد. با همه‌ی این احوال اما می‌دانم که مرهم زخم‌های کاری‌ات اشک‌های من نیست و نمی‌توانم تمام کنم. تو را، زاری بالای لاشه‌ی وسیع و دراز قامتِ کلماتت را، جستنت را، دانسته نجستنت را.

 

1109

از فکر این‌که شاید یک‌کمی، یک خیلی کمی دلت نمی‌خواسته، اذیت می‌شوم. اما وقتی همه‌ی حرف‌های خشونت‌بارت یادم می‌آیند، خشم جای آن آزرده‌گی را می‌گیرد. اما بعد به این فکر می‌کنم که شاید همه‌ی این‌ها از قساوت نیست. تو چه خصومتی می‌توانی با من داشته باشی؟ شاید بلد نیستی، شاید ضعیفی، شاید خودت آسیب دیده‌ای. شاید بین یک مشت عوضی بوده‌ای. ای کاش می‌شد پیش از این فهمید.

 

1359

من همان پرنده‌ی خیالمَم ؛ آزاد نمی‌شوم اگر تو را در خفا ذبح نکنم.


مشخصات

آخرین ارسال ها

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها